عنوان باب : الجزء الثاني الباب الرابع عشر في أعلام النبي صلى الله عليه و آله و الأئمة عليهم السلام فصل في أعلام الإمام الشهيد الحسين بن علي بن أبي طالب عليه السّلام
معصوم : امام حسین (علیه السلام) ، پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ، ، ،
2-قطب راوندى با سندى طولانى از مهران اعمش نقل مىكند كه: در موسم حجّ در طواف خانۀ خدا بودم، مردى را ديدم كه دعا مىكند و مىگويد: خدايا! مرا ببخش ولى مىدانم كه نخواهى بخشيد. مىگويد: از اين سخن، لرزيدم و نزديك او رفتم و گفتم: اى مرد! تو در حرم خدا و رسولش هستى و اين روزها روزهاى حرام و در ماه بزرگى هستى، پس چرا از بخشش خدا مأيوس مىشوى؟ گفت: اى مرد! گناهم بزرگ است.گفتم: بزرگتر از كوه تهامه است؟ گفت: آرى. گفتم: به اندازۀ كوههاى رواسى؟ گفت: آرى، اگر بخواهى به تو مىگويم. گفتم: بگو. گفت: بيا از حرم خارج شويم و از حرم بيرون رفتيم، به من گفت: من يكى از كسانى هستم كه در آن لشكر شوم بودم. لشكر عمر سعد-عليه اللعنه-هنگام قتل حسين بن على-عليهما السّلام-بودم. و از آن چهل نفرى هستم كه سر حسين را از كوفه نزد يزيد بردند. وقتى كه آن را مىبرديم، در راه شام بوديم كه در صومعۀ راهب نصرانى، پياده شديم و سر را هم بر نيزهاى نصب كرده بوديم و با آن نگهبانانى بودند. نشستيم و سفره پهن كرديم تا غذا بخوريم، ناگهان دستى ديديم كه در ديوار «دير» مىنوشت:
أ ترجو أمة قتلت حسينا#شفاعة جده يوم الحساب
مىگويد: از اين مسأله خيلى ترسيديم و بعضى از ما رفتند كه دست را بگيرند، ولى غيب شد. همراهان باز سر غذا برگشتند، مجددا دست نيز برگشت و مانند اوّل نوشت:
فلا و اللّٰه ليس لهم شفيع#و هم يوم القيامة في العذاب
باز همراهان من به طرف او رفتند ولى باز ناپديد شد. برگشتند كه غذا بخورند، بار سوم آن دست برگشت و نوشت:
و قد قتلوا الحسين بحكم جور#و خالف حكمهم حكم الكتاب
پس از غذا باز ماندم و گوارايم نشد. آنگاه راهب بالاى دير آمد و ديد كه نورى از آن سر ساطع است. بالاتر كه رفت سپاهى ديد، به نگهبانان گفت: از كجا مىآييد؟ گفتند: از عراق با حسين جنگيدهايم! راهب گفت: پسر فاطمه، پسر دختر پيامبرتان و فرزند پسر عموى پيامبرتان؟ گفتند: بلى! گفت: دستتان بريده باد، اگر عيسى بن مريم پسرى داشت ما او را روى چشمانمان حمل مىكرديم. ولى من به شما نيازى دارم.گفتند: حاجت تو چيست؟ گفت: به رئيس خود بگوييد كه من ده هزار دينار دارم كه از پدرانم به ارث بردهام اين را از من بگيرد و در مقابل، آن سر را تا وقت رفتن شما به من بدهد و هنگام رفتن باز به شما بر مىگردانم. جريان را به عمر سعد، خبر دادند. عمر گفت: دينارها را از او بگيريد و سر را تا وقت رفتن به او بدهيد. پس نزد راهب آمدند و گفتند: مال را بده تا سر را بدهيم. راهب، دو كيسه كه در هر كدام پنج هزار دينار بود، پايين فرستاد. عمر سعد كسى را خواست كه آنها را بشمارد و وزن كند. و بعد از وزن و شمارش، به كنيزش سپرد و دستور داد كه سر را به راهب بدهند. راهب سر را گرفت و شست و تمييز كرد با مشك و كافورى كه داشت معطرش نمود و در پارچۀ ابريشمى پيچيد و روى زانويش نهاد و پيوسته نوحه مىگفت و گريه مىكرد تا اينكه صدايش كردند و سر را از او خواستند. گفت: اى سر! به خدا سوگند! فقط خودم را مالك هستم فرداى قيامت نزد جدّت محمّد-صلّى اللّٰه عليه و آله-شهادت بده كه من به يگانگى خدا و رسالت محمّد-صلّى اللّٰه عليه و آله-گواهى مىدهم و به دست تو اسلام آوردم و دوستدار تو هستم.سپس به آنان گفت: من مىخواهم با رئيس شما سخن بگويم و سر را به او تحويل دهم. پس عمر سعد به نزد او رفت و گفت: تو را به خدا!! و به حق محمّد -صلّى اللّٰه عليه و آله-سوگند مىدهم كه رفتارى را كه قبلا با اين سر انجام مىدادى، از آن دست بردارى و آن سر را از اين صندوق خارج نسازى. عمر سعد گفت: آنچه مىگويى عمل مىكنم. سر را به آنها داد و از دير پايين آمد و به كوهى رفت تا عبادت كند. عمر سعد رفت اما به وعدۀ خود به آن راهب عمل نكرد. وقتى كه نزديك دمشق رسيدند، به همراهانش گفت، پياده شويد و از كنيز، آن دو كيسه را خواست. به مهر آنها نگاه كرد و دستور داد باز كنند. ملاحظه كردند كه دينارها به سفال تبديل شدهاند. سپس به نوشتۀ روى آنها نگاه كردند، ديدند در يك روى آن نوشته شده: «
وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَللّٰهَ غٰافِلاً عَمّٰا يَعْمَلُ اَلظّٰالِمُونَ
» .و بر روى ديگر نوشته شده:«
وَ سَيَعْلَمُ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ
» . عمر سعد گفت:«
إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ
»، خسرت الدنيا و الآخره. بعد به غلامانش گفت: آن را به رودخانه بيندازيد و انداختند. روز بعد به دمشق وارد شدند و سر را نزد يزيد بردند. و قاتل حسين-عليه السّلام-اين اشعار را خواند:
املا ركابى فضة أو ذهبا#انى قتلت الملك المحجّبا قتلت خير الناس امّا و أبا#ضربته بالسيف حتى انقلبا
يزيد دستور داد او را بكشند و گفت: تو كه مىدانستى او بهترين مردم از نظر پدر و مادر است، پس چرا كشتى؟! سپس يزيد سر را در طشتى قرار داد و به دندانهاى مبارك آن حضرت نگاه مىكرد و مىگفت:
ليت اشياخى ببدر شهدوا#جزع الخزرج من وقع الأسل فأهلّوا و استهلّوا فرحا#ثم قالوا يا يزيد لا تشل فجزيناهم ببدر مثلها#و باحد يوم احد فاعتدل لست من خندف ان لم أنتقم#من بنى احمد ما كان فعل
زيد بن ارقم، وارد شد و سر حسين-عليه السّلام-را در طشت ديد در حالى كه يزيد با چوب دستى به دندانهاى مباركش مىزد، گفت: از دندانهاى او دست بردار، چه بسيار ديدم كه رسول خدا-صلّى اللّٰه عليه و آله-آنها را مىبوسيد.يزيد گفت: اگر پير مرد خرفتى نبودى تو را مىكشتم. رئيس يهوديان وارد شد و پرسيد: اين سر كيست؟ گفت: سر شخصى خارجى است. پرسيد: اين خارجى كيست؟ گفت: حسين است. پرسيد: فرزند چه كسى؟ گفت: پسر على. پرسيد: مادرش كيست؟ گفت: فاطمه. پرسيد: فاطمه كيست؟گفت: دختر محمّد-صلّى اللّٰه عليه و آله- گفت: پيامبر شما! يزيد گفت: آرى. يهودى گفت: خدا به شما جزاى خير ندهد، ديروز پيامبرتان بود (و با او نبرد مىكرديد) و امروز پسر دخترش را مىكشيد؟! واى بر شما! ميان من و داود پيامبر، هفتاد و چند نسل فاصله است، وقتى يهوديان مرا مىبينند (به احترام جدّم) تعظيم مىكنند. سپس رو به طشت كرد و سر را بوسيد و گفت:«اشهد ان لا اله الاّ اللّٰه و انّ جدّك محمّدا-صلّى اللّٰه عليه و آله-رسول اللّٰه» و بيرون آمد. يزيد دستور داد تا او را بكشند. بعد يزيد دستور داد سر مبارك را در مقابل مجلسى كه در آن شراب مىخورد، در زير گنبدى نگهدارند و ما را بر آن نگهبان گذاشت. آنچه ديده بودم از قلبم خطور مىكرد و نمىتوانستم بخوابم. وقتى كه شب شد مجددا ما را بر آن سر، نگهبان قرار داد. پس وقتى مقدارى از شب گذشت، صدايى از آسمان شنيدم كه منادى گفت: اى آدم! هبوط كن. پس حضرت با ملائكه فراوانى، هبوط كرد. دوباره صدايى شنيدم، باز منادى گفت: اى ابراهيم! پايين بيا. او با جماعت زيادى از فرشتگان پايين آمد. براى سومين بار شنيدم كه منادى گفت: اى موسى! فرود آى، او هم با عدهاى از ملائكه فرود آمد. مرتبه چهارم شنيدم كه منادى گفت: اى عيسى! فرود آى، عيسى نيز با فرشتگانى فرود آمد. باز از آسمان صدايى شنيدم كه منادى گفت: اى محمّد-صلّى اللّٰه عليه و آله-! هبوط كن، پس آن حضرت با فرشتگان زيادى پايين آمد و ملائكه گرداگرد گنبد حلقه زدند. آنگاه پيامبر وارد آنجا شد و سر را برداشت. در روايت ديگرى آمده است: حضرت محمّد-صلّى اللّٰه عليه و آله-زير آن سر نشست و نيزه را برداشت و سر به آغوشش افتاد و آن را برداشت و نزد آدم ابو البشر آورد و فرمود: اى پدر! و اى آدم! آيا نمىبينى كه امتم بعد از من با فرزندم چه كردند؟! از اين مسأله پوست بدنم جمع شده است.آنگاه جبرئيل گفت: اى محمّد-صلّى اللّٰه عليه و آله-! من مأمور زلزله هستم اجازه بده كه زمين را بر آنها بلرزانم و صيحهاى بر آنها بزنم كه همۀ آنان هلاك شوند. حضرت فرمود: نه. جبرئيل گفت: اى محمّد-صلّى اللّٰه عليه و آله-! اجازه بده اين چهل نفر موكل سر را هلاك كنم. حضرت فرمود: اين كار را انجام بده. پس به يك-يك آنها مىدميد و هلاك مىشدند تا اينكه به من نزديك شد و گفت: مىشنوى و مىبينى؟ حضرت فرمود: او را رها كن، خدا او را نبخشد. پس مرا ترك كرد. سر را برداشتند و رفتند. و آن شب آن سر مبارك، مفقود گرديد و خبرى از آن نشد. و عمر سعد به رى رفت ولى به سلطنت نرسيد و خداوند عمرش را به پايان برد و در راه هلاك شد. اعمش مىگويد: به آن مرد گفتم از من دور شو تا آتش تو مرا نسوزاند. آن مرد رفت و ديگر خبرى از او ندارم .