19-ازدى گويد در اين ميان كه من طواف مىكردم و شش شوط را تمام كرده و ميخواستم وارد شوط هفتم شوم،ديدم جمعى سمت راست خانه كعبه حلقه زدند و جوانى زيباروى و خوشبوى با وقار و هيبت نزديك بمردم سخن ميگويد من خوشسخنتر و شيرين گفتارتر و خوش مجلستر از او نديده بودم رفتم با او سخن كنم مردم مرا عقب زدند،از يكى پرسيدم اين آقا كيست؟گفت اين فرزند رسول خدست در هر سال يك روز آشكار مىشود و براى مخصوصان خود حديث ميگويد،عرضكردم اى آقايم يك مستر شدم خدمت شما رسيدم؟مرا هدايت كن يك ريگى بمن داد و من برگشتم يكى از همنشينانش گفت چه بود كه بتو داد؟گفتم يك ريگى و آن را باز كردم يك تيكه طلا بود من رفتم و آن حضرت بمن رسيدو فرمود حجت بر تو ثابت شد و كورى از تو رفت و حق بر تو عيان شد مرا مىشناسى؟عرضكردم نه فرمود من مهديم،من قائم هستم،من آنم كه زمين را پر از عدل كنم چنانچه پر از جور شده است بدرستى كه زمين خالى از حجت نباشد و مردم بىپيشوا نمانند و اين امانتى است كه بايد باز نگوئى مگر ببرادران حق جوى خود
ازدى گويد:وقتى در طواف بودم و شش شوط كرده بودم و مىخواستم شوط هفتم را به جاى آورم ناگهان جمعى را ديدم كه سمت راست كعبه حلقه زده بودند و جوانى خوشرو و خوشبو و با هيبت و وقار نزديك آنها ايستاده و با آنها سخن مىگويد و من كسى را همچون او نيكو سخن و شيرين كلام و خوش مجلس نديده بودم،پيش رفتم تا با او سخن بگويم امّا مردم مرا راندند از بعضى از آنان پرسيدم:اين كيست؟گفتند:فرزند رسول اللّٰه است كه در هر سال يك روز ظاهر مىشود و براى خاصّان خود سخن مىگويد:بدو گفتم:اى سرورم!به نزد شما آمدهام تا مرا ارشاد كنيد خدا هادى شما باشد،ريگى به من داد و من برگشتم، يكى از همنشينان او به من گفت:به تو چه داد؟گفتم:ريگى،دستم را گشودم ديدم طلاست،رفتم و به ناگاه به من ملحق شد و خود را در مقابل او ديدم، فرمود:آيا بر تو حجّت ثابت و حقّ آشكار گرديد و كورى زايل گرديد؟آيا مرا مىشناسى؟گفتم:خير،فرمود:من مهدى و قائم زمانه هستم،من كسى هستم كه زمين را پر از عدل و داد كنم پس از جور،زمين از حجّت خالى نمىماند و مردم بىپيشوا نباشند و اين امانتى نزد توست و آن را جز به برادران حقّ جوى خود مگو.