و آن حضرت در هر شبانه روزى هزار ركعت نماز ميگزارد، چون صباح ميكرد مىافتاد بيهوش و باد او را ميل ميداد مثل سنبله، و يك روزى بيرون فرمود ملاقات كرد مردى با وى و با آن حضرت سخنان ناملايم گفت، غلامان و ملازمانش تند برآمدند كه او را ايذا كنند فرمود مر ايشان را كه: مهلا دست بداريد و بعد از آن روى آورد بآن مرد و گفت: آنچه مخفى است از تو از امر ما بيشتر است آيا هيچ حاجتى هست ترا كه من امداد كرده آن را روا كنم؟ پس آن مرد شرمنده شد و بر او جامۀ نيكو پوشانيد و امر فرمود كه بوى هزار درهم دادند و بعد از آن آن مرد ميگفت كه: تو از اولاد پيغمبرانى.