آنكه عايشه در مدينه مردم را تحريص ميكرد و ترغيب مينمود بقتل عثمان و مىگفت: بكشيد نعثل يهودى را كه حق تعالى او را كشد كه او سنت رسول را كهنه ساخته و هنوز جامۀ او كهنه نشده، و پيش از آنكه عثمان كشته شود او از مدينه بيرون رفته متوجه مكه شد، و خبر كشته شدن او را در راه شنيد و آنكه مردم بر امير المؤمنين عليه السّلام بيعت كردهاند بينى او ورم كرده بازگشت بجانب مدينه و گفت: مىروم تا طلب خون عثمان كنم گفتند كه: اى ام المؤمنين تو أمر ميفرمودى بقتل او و مىگفتى بكشيد نعثل يهودى را، اكنون چرا اين ميگوئى؟ گفت نكشتند او را در آن وقت كه من اين مىگفتم و گذاشتند تا توبه كرد و پاك شد همچو سبيكه از فضه و بعد از آن او را كشتند. و طلحه و زبير از مدينه بيرون رفته در راه بوى رسيدند و او را از آن طريق گردانيده بجانب بصره رفتند و امير المؤمنين (عليه السّلام) از مدينه بيرون فرموده بطلب و جست و جوى ايشان بود.تا نزديك به بصره رسيد كتابتى نوشت بطلحه و زبير كه: اما بعد شما معلوم داريد كه من كسى را به بيعت خود دلالت نكردم تا ايشان بطوع و رغبت آمدند در ربقۀ بيعت من و تا مبالغه از حد ببردند و مرا مكروه گردانيدند من ميل به بيعت ايشان ننمودم و شما از آن مردم بوديد كه بارادت و رضا آمديد و بمن بيعت كرديد بىكره و اجبار، چه سلطان غالب مسلط بر شما تكليف بيعت نميكرد، و غرضى در ميان نبود اكنون اگر شما برضا و اختيار به بيعت من درآمده بوديد پس رجوع بحق تعالى نمائيد بتوبه آنچه از شما بوقوع آمده، و اگر بيعت شما بىرضا و اختيار بوده پس من راه بر شما مىگيرم كه چرا اظهار طاعت ميكرديد و اخفاء معصيت مينموديد، و تو اى زبير از فارسيان قريشى، و تو اى طلحه از شيخ مهاجرينى و دفع كردن شما اين امر را از خود پيش از آنكه در آن شروع نمائيد أوسع است از براى شما از خروج شما از آن بعد از اقرار شما بآن أمر. و أما آنكه مىگوئيد كه: من كشتهام عثمان بن عفان را پس ميان من و شما است كسى كه تخلف كرده از من و از شما از أهل مدينه، شما احوال را مىدانيد باز لازم است هر مردى را بقدر آنچه متحمل آن شده كه از عهده بيرون آيد و اولياء دم او بنى عثماناند اگر مظلوم كشته شده آنچه شما مىگوئيد بايد كه ايشان بگويند، و شما دو مرد از مهاجرين بيعت كرديد بمن بعد از آن شكستيد و بدان اكتفا نكرده مادر خود را از خانهاش بيرون آورده با خود متفق ساختيد، با آنكه حق تعالى امر فرموده بقرار گرفتن او در خانه، حق سبحانه و تعالى كفايت كند شما را، و السلام.و كتابتى ديگر بعايشه نوشت: اما بعد تو اى عايشه عصيان خداى تعالى و رسول او را پيشه كرده، از خانۀ خود بيرون آمدۀ، انديشه ناكرده براى طلب امرى كه از تو اول سرزده بزعم آنكه براى اصلاح مردمان متصدى اين فساد شدهاى و خبر كن مرا كه زنان را با لشكركشى چه كار، و در اين وقايع او را چه بار، و زعم تو آنست كه طلب خون عثمان ميكنم حال آنكه او مردى بود از بنى اميه و تو زنى هستى از بنى تيم بن مره، بخدا سوگند كه تو درى از بلا بر خود گشودى، و امرى از معصيت براى خود اندوختى، و گناه اين اعظم است از گناه قتلۀ عثمان، و غضب بر كسى نكردى تا خود مغضوب شدى، و فتنه از براى كسى نينگيختى تا خود مفتون گشتى، أى عايشه از خداى تعالى بترس و بمنزل خود بازگرد، و ستر خود را بر روى خود فرو گذار، و اين فتنه را بگذار، و السلام.جواب نوشت بأمير المؤمنين (عليه السّلام) كه اى پسر أبى طالب كار از عتاب گذشته و فتنه بالا گرفته، ما هرگز سر بطاعت تو فرو نخواهيم آورد، تو هر چه مىخواهى بكن كه ما پرواى از آن نداريم و السلام. بعد از آن از هر دو جانب لشكريان بحركت آمدند. و چون امير المؤمنين (عليه السّلام) ديد كه قوم عزم جزم نمودهاند بر قتال، پس آن حضرت جمع فرمود أصحاب خود را و خطبۀ بليغ بزبان فصيح و بيان مليح ادا نمود و فرمود كه: بدانيد اى مردم من اين قوم را نصيحت كردم و متذكر ساختم تا شايد از اين أمر رجوع نمايند و ممتنع شوند، بازنگشتند و بر آن مصر شدند، و فرستادهاند كه در ميان ما و شما طعن سنان است و ضرب شمشير بران، مرا بحرب تهديد ميكنند و بسوى آن مىخوانند، من آن نيستم كه از آن روى بگردانم مگر نجدت و جلادت مرا ندانستهاند كه قبايل را چه نوع مىانداختم و متفرق مىساختم.منم آن أبو الحسن كه سد ايشان را رخنه كنم و جمعيت ايشان را متفرق گردانم، و فرق ايشان را بضرب تيغ بىدريغ بشكافم، و رعب و خوف در دل دشمن اندازم، و كار هر يك را بتاييد ايزدى بپردازم، من بر حجت واضحهام از پروردگار خود كه مرا وعده بنصر و ظفر داده، و من در اين امر شبهۀ نداردم، و از مردن انديشهناك نيستم كه مقيم را از مرگ چارۀ نيست و گريزنده را از او گريزى نه، كسى كه كشته نشد خواهد مرد و هيچ كس از آن جان نخواهد برد، و بدانيد كه أفضل طريق موت قتل است، بحق آن خداى كه نفس على بيد قدرت اوست كه هزار ضربت تيغ بران بر سر من مثل قطرۀ باران ببارد بر من آسانتر است كه بر بالاى بستر نرم جان بسپارم. بعد از آن دستها بسوى آسمان برداشت و گفت: بار خدايا طلحة بن عبد اللّٰه دست راست را بدست من داده بطوع و رغبت بيعت كرد، و بعد از آن بيعت مرا شكسته، بار خدايا او را في الفور زهر هلاك بچشان، و مهلت مده او را، و زبير بن عوام قطع قرابت من كرده نقض عهد نمود و اظهار دشمنى من نموده بر من لشكر كشيد و حال آنكه ميداند كه او ظالم است، پس أى داناى نهان و آشكارا شر او را از من كفايت كن بهر كيفيت كه خواهى و بهر جا كه دانى. بعد از آن از طرفين تعبيه جنگ آراستند و أسلحه بر خود پيراستند و در مقابل يك ديگر صف كشيدند، و امير المؤمنين عليه السّلام ميان هر دو صف درآمده پيرهنى و ردائى در بر و عمامۀ سياهى بر سر استرى سوار.چون ديد كه بغير از ضرب شمشير و طعن نيزه دواى ديگر ندارد بآواز بلند فرمود كه: كجاست زبير بن عوام بايد كه بمبارزت من بيرون آيد، مردم گفتند يا امير المؤمنين تو بر پيراهنى و زبير غرق آهن چون شود؟ فرمود كه: من از اين باك ندارم، و دوم بار آواز بلند داده كوه را بلرزه آورد و به زبير نزديك شد فرمود كه: أبا عبد اللّٰه چه چيز ترا بر اين فعل زشت داشته؟ گفت: طلب خون عثمان ميكنم، امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه: تو و اصحاب تو او را كشتيد قصاص از خود كنيد. و ليكن ترا سوگند ميدهم بآن خداى كه جز او معبودى بسزا نيست آن خدائى است كه قرآن بمحمد فرستاده كه هيچ ياد دارى در فلان روز پيغمبر (صلّى اللّه عليه و آله) ترا گفت كه: اى زبير آيا على را دوست ميدارى، تو گفتى: چه مانع آيد مرا از دوستى او و حال آنكه او پسر خال منست، آن حضرت فرمود كه: اما زود باشد كه يك روزى تو بر او خروج كنى و تو ظالم باشى، زبير گفت بار خدايا بلى چنين بود. امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه: ترا سوگند ميدهم بآن خداى كه فرقان بر نبى خود منزل گردانيد هيچ بخاطر دارى كه روزى رسول اللّٰه (صلّى اللّه عليه و آله) فرمود از نزد ابن عوف، و تو با وى بودى و دست ترا در دست خود داشت، من آمدم و بر او سلام كردم در روى من خنديد و من نيز در روى مبارك او خنديدم، تو گفتى پسر أبى طالب فخر و كبر خود را نميگذارد، پيغمبر فرمود كه: مهلا يا زبير شيمۀ او فخر و كبر نيست و ليكن يك روزى تو بر او خروج خواهى كرد و تو ظالم باشى و او مظلوم، زبير گفت: بار خدايا چنين است أما من فراموش كرده بودمچون اين زمان بياد من آوردى من از تو منصرف ميشوم، و اگر بياد من ميبود بر تو خروج نميكردم. بعد از آن رجوع بعايشه كرد او گفت: زبير ترا چه حال است گفت: حال من اينست كه در تمام معارك و مواقف من بر بصيرت مىبودم خواه در شرك و خواه در اسلام و امروز شك دارم در أمر خود بر وجهى كه بصيرت و بصر من بسته شده كه پيش پاى خود نمىبينم. بعد از آن صفوف را شكافته بيرون رفت از آن و ميان قوم بنى تميم فرود آمده خواب كرد، عمرو بن جرموز مجاشعى خبر يافته رفت و او را در حالت خواب بقتل آورد مع ذلك كه مهمان او بود و نيز دعاى امير المؤمنين (عليه السّلام) در حق او بر هدف اجابت آمد. و اما طلحه در ميان معركه ايستاده بود كه تير هوائى بر او خورده جان داد. بعد از آن آتش قتال اشتعال يافت و لمعۀ تيغ برقآساى حيدرى بر دل هر يك از ايشان تافت و در روز جمل آن حضرت اين آيت را مىخواند كه«