139-حدّثني السدي في حديث الغار، قال: فأتى غار ثور، و أمر عليّ بن ابى طالب فنام على فراشه فانطلق النبي (صلّى اللّه عليه و آله و سلم)؛ فجاء أبو بكر في طلب النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلم فقال له علي: قد خرج، فخرج في اثره فسمع النبي و طىء أبي بكر خلفه فظنّ أنه من المشركين فأسرع فكره ابو بكر أن يشقّ على النبي فتكلم فعلم النبي كلامه فانطلقا حتى أتيا الغار، فلما أراد النبي (صلّى الله عليه و آله) أن يدخل دخل أبو بكر قبله فلمس بيده مخافة أن يكون دابة أو حية أو عقرب يؤذي النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلم فلما لم يجد شيئا قال لرسول اللّه أدخل فدخل و كانت عيون المشركين يختلفون ينظرون إلى علي نائما على فراش رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم و عليه برد لرسول اللّه أخضر، فقال بعضهم لبعض شدوا عليه. فقالوا: الرجل نائم و لو كان يريد أن يهرب لهرب، و لكن دعوه حتى يقوم فتأخذوه أخذا. فلما أصبح قام علي فأخذوه فقالوا: أين صاحبك؟ قال: ما أدري. فأيقنوا أنه قد توجه إلى يثرب و أنزل اللّه في علي:(و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضاة اللّه) الآية. سدّى در بيان حديث غار گفت: پيامبر به غار ثور رفت و به علىّ بن ابى طالب (عليه السّلام) دستور داد كه در بستر او بخوابد و پيامبر رهسپار شد، ابو بكر در طلب پيامبر آمد و على به او گفت: پيامبر بيرون رفته است و ابو بكر دنبال پيامبر رفت، پس پيامبر صداى پاى ابو بكر را شنيد و گمان كرد كه او از قريش است و به راه رفتن خود سرعت داد، ابو بكر نخواست پيامبر به زحمت بيفتد و لذا با او سخن گفت و پيامبر او را شناخت پس با هم رفتند تا به غار رسيدند، چون پيامبر خواست وارد شود، پيش از او ابو بكر وارد شد و آنجا را با دست خود لمس كرد از ترس اينكه حيوانى يا مارى يا عقربى در آنجا باشد و پيامبر را آسيب برساند. وقتى چيزى پيدا نكرد، به پيامبر گفت: داخل شود و او داخل شد؛ و جاسوسان مشركان آمد و شد مىكردند و به على مىنگريستند كه بر بستر پيامبر خدا خوابيده و برد سبز پيامبر بر روى اوست، بعضى از آنها به بعضى ديگر گفتند: بر او سختگيرى كنيد، گفتند: اين مرد خوابيده و اگر مىخواست فرار كند تا به حال فرار كرده بود، او را رها كنيد تا برخيزد، آنگاه او را بگيرد، چون صبح شد، على برخاست و او را گرفتند و گفتند: رفيق تو كجاست؟ گفت: نمىدانم، يقين پيدا كردند كه او به سوى يثرب رفته است و اين آيه دربارۀ على نازل شد:«
سدىّ داستان غار را چنين بيان مىكند: شبى كه پيامبر صلى اللّٰه عليه و آله عازم غار بود،على بن ابى طالب عليه السّلام را در بستر خويش خوابانيد، و به تنهايى به سوى غار به راه افتاد. بعد از مدّتى ابو بكر به منزل آن حضرت وارد شد. على عليه السّلام گفت:رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله از منزل خارج شده است. ابو بكر به تعقيب او پرداخت،تا جايى كه پيامبر صلى اللّٰه عليه و آله از پشت سر،صدايى شنيد و گمان كرد او از مشركان است. ابو بكر بلافاصله لب به سخن گشود و خود را معرّفى كرد تا نگرانى آن حضرت بيشتر نشود. پس هر دو به سوى غار حركت كردند تا اين كه به داخل غار شدند،از طرف ديگر مشركان قريش كه خانۀ مصطفى صلى اللّٰه عليه و آله را محاصره كرده بودند،به طرف بستر آن حضرت رفتند،على عليه السّلام را در حالى كه لباس پيامبر صلى اللّٰه عليه و آله را پوشيده بود در جاى آن حضرت ديدند.ابتدا گمان كردند پيامبر صلى اللّٰه عليه و آله است.بعضى از مشركان به بعضى ديگر گفتند حمله مىكنيم و كار محمد صلى اللّٰه عليه و آله را تمام مىسازيم بعضى ديگر گفتند:صبر مىكنيم،تا بيدار شود.آنگاه او را با شمشير از پاى درمىآوريم. امّا چون صبح شد،على عليه السّلام را در بستر نبى صلى اللّٰه عليه و آله ديدند،با ناراحتى و عصبانيت گفتند: رفيق تو كجاست؟! على عليه السّلام فرمود:جايگاه او را نمىدانم. امّا آن بىدينان يقين پيدا كردند كه مصطفى صلى اللّٰه عليه و آله به جانب مدينه رهسپار شده است. خداوند هم به پاس خدمت على عليه السّلام آيۀ«