58-از امام باقر-عليه السّلام-است كه فرمود: گروهى از افراد به امام على -عليه السّلام-گفتند: كاش از آن چيزها كه رسول خدا-صلّى اللّٰه عليه و آله-شما را از آنها آگاه كرده مىديديم و اطمينان مىيافتيم. حضرت فرمود: اگر چيز عجيبى از عجائب مرا ببينيد كافر مىشويد و كمترين چيزى كه مىگوييد آنست كه من جادوگرى دروغگو و يك كاهن هستم. گفتند: همۀ ما مىدانيم كه علم پيامبر -صلّى اللّٰه عليه و آله-به تو رسيده و تو آنها را از رسول خدا-صلّى اللّٰه عليه و آله-به ارث بردهاى. فرمود: علم عالم زياد است و شديد. و جز مؤمنى كه خداوند قلبش را با ايمان امتحان كرده و با روح خود او را يارى مىدهد، قدرت تحمل آن را ندارد. آنگاه فرمود: ولى اگر مىخواهيد بعضى از كارهاى شگفت مرا ببينيد و آنچه از علم خداوند به من عطا كرده است را نظاره كنيد، وقتى نماز عشا را خواندم دنبال من بياييد. وقتى حضرت، نماز عشا را خواند، به سوى پشت كوفه راه خود را در پيش گرفت. هفتاد تن نيز كه خود را از بهترين افراد شيعۀ آن حضرت مىدانستند، به دنبال حضرت روان شدند. حضرت على-عليه السّلام-به آنان فرمود: بهتر آن مىبينم كه از شما عهد و پيمان خدايى بگيرم كه مرا تكفير نكنيد و مرا در مشكل نيندازيد. به خدا سوگند! آنچه مىبينيد همان چيزى است كه رسول خدا-صلّى اللّٰه عليه و آله-به من آموخته است. و از آنها عهد و ميثاقى محكمتر از عهد و پيمانى كه خداوند از پيامبرانش گرفته بود، گرفت و فرمود: چهرههاى خود را برگردانيد تا دعايى كه مىخواهم، بخوانم همگى دعايى را كه حضرت مىخواند شنيدند اما نمىدانستند كه او چه مىگويد آنگاه فرمود: برگرديد. همه روى خود را برگرداندند. ناگهان در يك سو باغها و رودها و كاخهايى ديدند و در سوى ديگر آتش فروزانى كه زبانه مىكشيد. ترديدى در آنان نماند كه اين دو صحنهاى از بهشت و دوزخ بود. نيكوترين سخنى كه گفتند آن بود كه: اين همانا سحرى بزرگ و عظيم است!! و همگى كافر باز گشتند مگر دو تن.وقتى حضرت با آن دو بازمىگشت به آنان فرمود: گفتههايشان را شنيديد؟ ديديد با آنكه از آنها عهد و پيمان گرفته بودم كافر بازگشتند، ولى به خدا سوگند! فرداى قيامت اين حجّت من نزد خداوند خواهد بود. همانا خداوند خود مىداند كه من ساحر و كاهن نيستم، اين علم از آن من يا پدران من نيست، علم خداوند است و علم رسولش كه به رسول ديگر آموخت و رسول او نيز به من آموخت و من نيز شما را از آن با خبر ساختم. پس اگر مرا انكار كنيد، خداوند را انكار كردهايد. وقتى به مسجد كوفه رسيدند. حضرت دعاهايى خواند و آن دو تن نيز شنيدند. ناگهان سنگهاى مسجد از درّ و ياقوت شد. حضرت به آن دو فرمود: چه مىبينيد؟ گفتند: اين درّ و ياقوت است. حضرت فرمود: درست است. اگر خداى را قسم دهم به اينكه از اين بيشتر شود، سوگندم راست خواهد شد. يكى از آن دو كافر بازگشت و ديگرى همچنان باقى ماند. حضرت فرمود: اگر چيزى بردارى پشيمان مىشوى و اگر هم برندارى باز پشيمان مىشوى. حرص و طمع آن مرد، باعث شد مرواريد كوچكى بردارد و آن را در آستينش بگذارد. صبح كه از خواب برخاست ديد مرواريد سفيدى است كه هرگز كسى مثل آن را نديده است، گفت: اى امير مؤمنان! من يك مرواريد برداشتم. الآن همراه من است. حضرت فرمود: حال چه مىخواهى؟ گفت: مىخواهم بدانم آيا اين حق است يا باطل؟ حضرت فرمود: اگر آن را به جايى كه برداشتى برگردانى، خداوند در عوض آن به تو بهشت مىدهد و اگر برنگردانى، خداوند در عوض، دوزخ را به تو خواهد داد. آن مرد برخاست و مرواريد را به جايش برگرداند. خداوند آن را تبديل به سنگ نمود به همان صورتى كه قبلا بود. برخى مىگويند: آن مرد «ميثم تمار» بود. و برخى مىگويند: او «عمرو بن حمق خزاعى» بود .