7-ابراهيم بن محمّد طاهرى مىگويد: متوكل از «دملى» كه در آورده بود بشدت مريض شد و هيچ كس نمىتوانست آن را با آهن بشكافد، تا اينكه نزديك بود او را هلاك كند. مادرش نذر كرد كه اگر متوكّل خوب شود، مالى از جانب خود براى امام هادى-عليه السّلام-بفرستد. وزير متوكل، فتح بن خاقان گفت: پزشكان از معالجۀ تو عاجز شدهاند. دنبال اين مرد (امام هادى) بفرست. و از او دوايى بخواه، شايد نزد او چيزى باشد كه مايۀ بهبودى تو گردد. متوكل گفت: به سوى او شخصى را بفرستيد. پس فرستادۀ متوكل رفت و برگشت و گفت (حضرت مىفرمايد:) سرگين گوسفند را بگيريد و با آب گل بياميزيد و بر موضع زخم بگذاريد، به اذن خداوند نافع است. پزشكان دستور امام را به سخره گرفتند. فتح بن خاقان گفت: آيا ضررى دارد؟ گفتند: نه، ولى نفعى هم ندارد. راوى مىگويد؛ گفتم: اميدوارم كه با آن خوب شود. پس سرگين را آورد و با آب گل آميخت و بر جاى زخم گذاشت، آنگاه سر زخم باز شد و هر چه چرك و عفونت در آن بود، بيرون آمد (و خوب شد).مادر متوكّل را به عافيت پسرش مژده دادند. او هم ده هزار دينار را در كيسهاى گذاشت و مهر كرد و براى امام هادى-عليه السّلام-فرستاد. روزگارى گذشت. بطحائى نزد متوكل از امام هادى-عليه السّلام-سعايت كرد و گفت: او اسلحه و ثروت زيادى دارد. و متوكل به سعيد حاجب گفت كه شبانه به خانه آن حضرت هجوم برد و آنچه از اسلحه و مال در آنجا يافت همه را بياورد. ابراهيم بن محمّد مىگويد: سعيد حاجب به من گفت: شبانه به خانۀ آن حضرت رفتم و نردبان را گذاشتم و به پشت بام قدم نهادم. وقتى كه مىخواستم از پله پايين بيايم در تاريكى، پايم از پلهاى به پله ديگر لغزيد و ندانستم چگونه به خانه برسم؟ ناگهان امام هادى-عليه السّلام-مرا صدا زد و فرمود: اى سعيد! توقف كن تا چراغ آورده شود. پس شمع آورده شد. پايين آمدم و ديدم جبّۀ پشمى در بردارد و عرقچين پشمى بر سر و سجادهاى از حصير، نزد روى خود و رو به قبله نشسته است. به من فرمود: اين تو و اين خانه. وارد خانه شدم و تفتيش كردم، جز كيسهاى با مهر مادر متوكل نيافتم. باز حضرت فرمود: اين هم جانماز من، آن را نيز برداشتم و شمشيرى را در غلافى يافتم، آنها را برداشتم و نزد متوكل آوردم. وقتى كه چشم متوكل به مهر مادرش افتاد دنبال او فرستاد، مادرش آمد و در بارۀ كيسه دينار، از او توضيح خواست. مادر متوكّل گفت: وقتى كه تو مريض بودى من نذر كردم كه اگر عافيت پيدا كردى، ده هزار درهم از مالم به او بدهم. از اين رو هنگامى كه خوب شدى، آن مال را به خانۀ او فرستادم. متوكل دستور داد كيسهاى ديگر به آن بيفزايند و به من دستور داد تا كيسه و شمشير را به او برگردانم. من هم آنها را پيش او بردم و از او زياد خجالت كشيدم و گفتم:«سرور من! خيلى بر من گران آمد كه بدون اجازۀ توبه خانۀ تو داخل شدم ولى چه كنم، مأمور هستم!!». فرمود:«