1-خبرى كه همۀ عرب چه مؤمن و چه كافر آن را نقل كردهاند و اشعارى نيز در اين باره سرودهاند. و قصه از اين قرار است كه پيامبر اكرم، توسط جبرئيل خبر دار شد كه قريش، قصد كشتن او را دارند، شبانه از مكه خارج شد و على -عليه السّلام-را به جاى خود گذاشت. وقتى كه قريش از ماجرا مطّلع شدند، حضرت را تعقيب كردند و جلوتر از همه، سراقة بن مالك بود. ردّ پيامبر را گرفت و به آن حضرت رسيد و خيال كرد كه ديگر به آن حضرت دست يافته است. ولى خدا توسط زمين او را گرفت، يك دفعه پاهاى جلو اسب او به زمين فرو رفت و از گردن اسب به زمين افتاد، در حالى كه زمين خشك بود. بار دوم نيز همين طور. و چون او مرد عاقلى بود، فهميد كه اين يك امر آسمانى است. از اين رو از آن حضرت استمداد كرد. پيامبر-صلّى اللّٰه عليه و آله-جواب او را داد. عرض كرد دعا كن خدا اسبم را آزاد كند و من نيز تعهد مىكنم كه هيچ كس را به محل تو راهنمايى نكنم بلكه از تو دفع نمايم. حضرت دعا كرد و اسب او به پا خاست مثل اينكه گره را از پايش باز كرده باشند و او شخص با هوشى بود. قضيه را فهميد از پيامبر امان نامه گرفت .