4-عمر بن يزيد گويد:امام صادق(عليه السّلام)فرمود:سلمان-رضى اللّٰه عنه-در كوفه از بازار آهنگران گذر نمود،چشمش به جوانى افتاد كه بحال غش افتاده و مردم دور او را گرفتهاند،به سلمان گفتند:اى ابا عبد اللّٰه اين جوان غش كرده،چه خوب است دعائى در گوش او بخوانى.سلمان به وى نزديك شد،تا چشم جوان به او افتاد بهوش آمد و گفت:ابا عبد اللّٰه!آنچه اين مردم مىگويند در من نيست اما چون گذارم بر اين آهنگران افتاد و ديدم كه پتك مىكوبند،ياد سخن خداى متعال افتادم كه فرموده:«براى آنان پتكهائى از آهن است» پس از ترس عقاب خداى متعال هوش از سرم پريد.پس سلمان او را به برادرى پذيرفت و شيرينى محبّت وى در راه خداى متعال در دلش افتاد،و هميشه با او بود تا اينكه آن جوان بيمار گشت،سلمان به بالين او آمد و كنار سرش نشست و او در حال جان دادن بود،گفت:اى فرشتۀ مرگ با برادرم به نرمى و مدارا رفتار كن. ملك الموت گفت:اى ابا عبد اللّٰه من با هر مؤمنى بملايمت و نرمى رفتار ميكنم.