[803]54-زرارة بن أعين از حضرت باقر عليه السّلام به نقل از ابن عباس و به نقل از پدرش از جدّش عليهم السّلام روايت كرده كه او گفته است:نزد امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السّلام از خلافت سخن گفتم.حضرت فرمودند:«به خدا سوگند پسر ابو قحافه آن را در بر كرد در حاليكه مىدانست جايگاه من در برابر او همچون جايگاه محور براى سنگ آسيا است.من همچون كوهى بلندم و ژرف.در اين فكر بودم كه با دست شكسته حمله كنم يا بر فضاى تاريكى كه در آن،كودك به شير خوردن مشغول است و بزرگ در حال فرسوده شدن است،شكيبايى كنم.و ديدم كه شكيبايى در آن حال خردمندانهتر است.پس شكيبايى ورزيدم درحالىكه خار در چشمم بود و استخوان در گلويم كه ارث محمد صلّى اللّه عليه و اله به تاراج رفته مىديدم.تا اينكه او در گذشت و آن پيراهن[خلافت]را به عمر بخشيد.شگفتا!ابو بكر در زمان حياتش آنگاه كه آن را به گردن گرفت درخواست كنارهگيرى مىكرد و اكنون براى پس از مرگش[عقد آن عروس را]به ديگرى مىبست؛گويا دو پستان اين شتر را باهم قسمت كرده بودند.سپس مثال زد و فرمود:
چه فرق بزرگى است بين زندگى من بر پشت اين شتر و زندگى راحتى كه با حيان برادر جابر داشتم.و به خدا سوگند او آن را به جانبى ناهموار كشاند كه رونده در آن آسيب مىبيند و جراحت و لغزش و پوزش بسيار مىشود.صاحب حكومت همچون سواركار اسب سركش است.اگر عنان،محكم كشد پردههاى بينى حيوان پاره مىشود و اگر رهايش كند سوارش را بر زمين زند.پس به خدا سوگند مردم به خطا و سركشى و هم به بىثباتى و روىگردانى[از حق]گرفتار شدند.تا او نيز درگذشت و خلافت را در شورايى شش نفره قرار داد و گمان كرد كه من نيز يكى از آنان[و همرديف ايشان]هستم.بار خدايا در اين شورا از تو مدد مىجويم! چه هنگام من در برابر آندو نفر نخستين مورد ترديد بودم تا اكنون با اينان جفت شوم!ولى من به همراه آنان[همچون پرندگان]هركجا كه نشستند،نشستم و هركجا كه پريدند،پريدم تا بر درازاى رنج و پايان مدت،شكيبايى كنم.آنگاه يكى از آنها به جهت كينهاى كه از من داشت روى برتافت و ديگرى به دامادش گوش سپرد،كارهاى ديگرى[كه از گفتنش كراهت دارم]تا آن سومى به خلافت رسيد كه از پرخوارگى باد به پهلوها انداخته بود چونان چارپايى كه همّى جز خوردن نداشت به همراه او خاندان پدرىاش ايستادند و مانند شترى كه علفهاى تازه بهار را مىبلعد،بيت المال را خوردند.تا آنكه شكمش دريده شد و كردارش قتلش را درپى آورد و ناگاه ديدم كه مردم مانند يال كفتار بر سرم ريختند و از من خواستند كه با ايشان بيعت كنم ولى من سرپيچيدم.سپس آنان چنان بر من ازدحام كردند كه حسن و حسين زير دست و پا ماندند و ردايم از هردو طرف پاره شد.آنگاه كه زمام كار را به دستم گرفتم گروهى پيمان شكستند،جماعتى از دين بيرون رفتند و دستهاى نيز ستم كردند.گويا سخن خداوند را نشنيده بودند كه مىفرمود:(آن سراى ديگر(آخرت)را براى كسانى قرار مىدهيم كه در زمين برترى نمىجويند و تباهكارى نمىكنند و پايان كار براى پرهيزگاران است)[قصص :آيۀ 83]،چرا به خدا سوگند آن را شنيده بودند ولى دنيايشان ايشان را فريب داده آنان را شيفته ساخت و به زر و زيورش دل باخت.هان به خدايى كه دانه را شكافت و جنبندگان را پديد آورد اگر نبود گرد آمدن ياران و تمام شدن حجت و پيمانى كه خداوند از صاحبان امر گرفته بود،به اينكه در برابر شكمبارگى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان ساكت ننشينند،افسار شتر حكومت را بر كوهانش مىانداختم و در پايان با آن همان مىكردم كه در آغاز كرده بودم و مىديدند كه اين دنياى ايشان در نزد من از عطسه بزغالهاى بى ارزشتر است.در اين هنگام مردى از اهل عراق نامهاى به دست امام داد و سخن حضرت قطع شد.و من بر هيچچيزى چنان دريغ نخوردم كه بر اين سخنان باقىمانده،حضرت چون خواندن نامه را به پايان برد من عرض كردم:اى امير مؤمنان اى كاش سخن خود را ادامه مىدادى.كه حضرت فرمود:هيهات اى پسر عباس.اين آتش درون بود كه زبانه كشيد و سپس فرو نشست.