محمّد بن حنيفه گفت مردى يهودى بخدمت حضرت امير المؤمنين هنگام برگشتن از جنگ نهروان آمد و آن حضرت در مسجد كوفه نشسته بود سپس عرضكرد اى امير المؤمنين من ميخواهم پرسشى از چيزهائى بكنم كه جز پيامبر و جانشين پيامبر كسى آنها را نمىداند. حضرت فرمود:اى برادر يهودى بپرس از هر چه براى تو پيش مىآيد گفت ما در كتاب ديدهايم كه همانا خداى عزّ و جل هر گاه پيامبرى را برانگيزاند باو وحى ميفرستد كه بجا بگذارد از اهل بيتش كسى كه جانشين اوست در ميان امتش بعد از خودش و از مردمان در بارهى او پيمانى ميگرفت كه هميشه بماند و بآن عمل بشود ميان امت پس از خودش. گفت همانا خداى عزّ و جل در حال زندگى و بعد از وفات پيامبران،جانشينان آنان را آزمايش ميكند بفرمائيد چند بار در حال حيوة و زندگى و چند بار بعد از وفات آنان را آزمايش ميكند و سرانجام كار جانشينان چه مىشود هنگامى كه رفع گرفتارى آنان را صلاح بداند على عليه السّلام فرمود:سوگند ياد ميكنى بآن خدائى كه جز او خدائى نيست همان خدائى كه دريا را براى موسى شكافت،تورات را بر او فرستاد اگر ترا بدرستى از آنچه كه پرسيدى پاسخ دهم بآن ايمان بياورى يهودى گفت آرى.على عليه السّلام فرمود:همانا خدا آزمايش ميكند جانشينان پيامبران را در زندگى آنان در هفت جا تا آزمايش كند اطاعت آنان را پس اگر طاعتشان رضايت بخش بود به پيامبران فرمان ميدهد تا آنان را ولى خويش بگيرند در حياتشان و وصىّ بعد از مرگشان باشند و طاعت اوصياء برگردن امت بار مىشود كه پيوستهى بطاعت پيامبرانست بعد آزمايش ميكند اوصياء را بعد از مرگ انبياء در هفت موضع تا صبر و شكيبائى آنان را آزمايش كند اگر مورد رضايت بود براى آنان به خوش- بختى ختم مىشود. مرد يهود بحضرت عرضكرد درست فرمودى اى امير المؤمنين پس من را آگاه كن كه خدا چند بار در زندگى محمّد و چند بار بعد از وفاتش ترا آزمايش كرده و سرانجام كار تو چه مىشود امير المؤمنين عليه السّلام دست او را گرفت فرمود بلند شو تا ترا باين پرسش كه نمودى آگاه كنم اى برادر يهودى گروهى از يارانش حركت كردند و عرض نمودند اى امير مؤمنان ما را هم با اين يهودى از سرانجام كارت آگاه فرمائيد.حضرت فرمود:من ميترسم دلهاى شما قدرت تحمل نداشته باشد عرضكردند براى چه اى امير مؤمنان فرمود:براى كارهائى كه در روزگار پيشتر از شما براى من آشكار شده سپس اشتر بلند شد و عرضكرد اى امير مؤمنان بما خبر ده كه بخدا سوگند ما ميدانيم كه جز تو بر فراز زمين وصيّ پيامبرى نيست و نيز ما ميدانيم كه خداوند برنينگيخت بعد از پيامبر صلّى اللّٰه عليه و اله ما پيامبرى و همانا فرمان تو بر گردنهاى ماست و پيوست بفرمان پيامبر است. على عليه السّلام نشست و روى بمرد يهودى كرد و فرمود:اى برادر يهود همانا خداى عز و جل در بندگى پيامبرمان مرا در هفت موضع آزمايش كرد سپس مرا علاوهى بر پاكى فرمانبردار يافت يهودى پرسيد در چه باب امير المؤمنين فرمود اما اول آن هفت موضع همانا خداى تعالى وحى فرستاد بسوى پيامبر ما محمّد صلّى اللّٰه عليه و اله و سلّم و رسالت را بدوش او بار كرد و من كوچكترين اهل بيت پيامبر بودم از نظر سن كه او را در خانهاش خدمت ميكردم و در برابر پيامبر سعى و كوشش ميكردم در انجام فرمانش. سپس پيامبر كوچك و بزرگ بنى عبد المطّلب را بسوى شهادت لا اله الا اللّٰه و انّه رسول اللّٰه خواند همه انكار كردند و دورى از آن حضرت جستند و گوشهگيرى از او كردند و او را از خود راندند و بقيهى مردم همه دشمن او بودند كار او را بزرگ شمردند بطورى كه دلهايشان نيروى تحمل آن را نداشت و خردهايشان درك نميكرد،پس تنها من رسول خدا را با شتاب پاسخ دادم به آنچه كه مرا بسوى آن دعوت كرد در حالى كه فرمانبردار او بودم و يقين باو داشتم شك درين باره در دلم پيدا نشد. سه سال تمام با اين حال درنگ نموديم بر روى زمين بندهاى نبود كه براى خدا نماز بخواند و گواهى برسالت رسول خدا بآنچه از طرف خداى عز و جل آورده بود بدهد جز من و غير از دختر خويلد سپس بيارانش رو آورد و فرمود آيا چنين نيست عرضكردند چرا يا امير المؤمنين.و اما دوم اى برادر يهودى همانا قريش هميشه جولان در آراء ميكردند و سرگرم نيرنگ و نقشه براى كشتن پيامبر بودند تا آخرين روز كه در دار الندوه نشستند و گرد هم آمدند شيطان رانده شده هم بصورت اعور ثقيف حاضر بود دستور ميداد كه از هر قبيلهاى يكنفر متصدى مرگ و كشتن پيامبر شود تا اينكه راى بر همان قرار گرفت از هر قبيلهاى يكنفر انتخاب شود بعد هر يك از آنان شمشيرش را بردارد و بيايد بسوى پيامبر در حالى كه در بسترش خوابيده باشد آن حضرت را همه با شمشيرهاى خود بزنند سپس او را بكشند هر گاه كشته شد قهرا خونش هدر مىشود چون قاتل معيّنى ندارد. جبرئيل بر پيامبر فرود آمد او را به تصميم قريش خبر داد و نيز آن شبى را كه قصد سوء داشتند به پيامبر گذارش داد بطورى كه ساعت سوء. قصد را بعرض رسول خدا رسانيد و دستور داد كه در آن ساعت از خوابگاه بيرون آيد و بطرف غار برود. رسول خدا مرا از سوء قصد قريش خبر داد و فرمانداد كه من بجاى او بخوابم و او را با جانم نگهدارى كنم منهم با شتاب اطاعت كردم و بخوابگاه پيامبر رفتم بلكه شادمان هم بودم كه در برابر پيامبر كشته شوم پيامبر رفت و منهم بجاى او خوابيدم بعد هم مردان قريش براى سوء قصد رو آوردند. چون در برابر من قرار گرفتند با شمشير كشيده حركت كردم آنان را از خود راندم بعد حضرت نگاهى بيارانش كرد و فرمود چنين نيست؟همه عرضكردند آرى چنين است اى امير مؤمنان.و اما سوم اى برادر يهودى همانا دو فرزندان ربيعه و فرزند عتبه كه از شجاعان عرب بودند در صحنهى پيكار بدر هم آورد خواستند كسى پاسخ آنان را نداد پيامبر مرا و دو همراهم حمزه فرزند عبد المطلب و عبيده پسر حرث بن عبد المطلب را بلند كرد و من از همراهانم كوچكتر بودم و تجربهى جنگى كمتر داشتم سپس خدا بدست من وليد را كشت بغير از كشتهشدگان ديگر كه بدست من كشته شدند و سواى آنان را كه اسير كردم و در ميان ما جنگجويان من از همه بيشتر كشتم و درين روز عمويم كشته شد خداى او را بيامرزاد. بعد توجهى بياران فرمود گفت آيا چنين نيست؟همه گفتند آرى چنين است.و اما چهارم،اى برادر يهود همانا اهل مكه براى خونخواهى پدرانشان كه در جنگ بدر كشته شده بودند بما رو آوردند از قبائل عرب هم كمك خواستند و همراه خود آوردند تا خونخواهى مشركان قريش را بكنند سپس جبرئيل بر پيامبر فرود آمد و او را از نقشهى قريش آگاه كرد پيامبر هم با سربازانش در صحنهى پيكار احد آمادهى دفاع از دشمن شدند. مشركان رو آوردند و يورش كردند گروهى از مسلمانان كشته بقيه هم فرار كردند من و رسول خدا تنها مانديم مهاجران و انصار همه بخانههايشان در مدينه برگشتند همه ميگفتند رسول خدا كشته شد، يارانش كشته شدند بعد خدا بصورت مشركان زد و شكست خوردند و در برابر رسول خدا هفتاد زخم و اندى بر بدنم وارد شد كه از آن جمله زخمها اين است و بعد عباى مباركش را انداخت زخمها را نشان داد در آن روز براى من از طرف خدا ثواب و پاداش فراوانى بود بعد متوجه يارانش گرديد و فرمود:آيا چنين نبود؟عرضكردند آرى يا امير المؤمنين.و اما پنجم اى برادر يهودى همانا قريش گرد هم آمدند با يك ديگر پيمان و ميثاق بستند و گفتند از راى خود برنگرديم تا پيامبر و يارانش و فرزندان عبد المطّلب را نكشيم بعد با سلاحهاى مدرن بما رو آوردند در مدينه بر ما فرود آمدند صد در صد خود را پيروز ميدانستند و اطمينان پيروزى بخود ميدادند. جبرئيل بر پيامبر فرود آمد و او را از نقشههاى قريش آگاه كرد رسول خدا و مهاجران و انصار خندقى دور مدينه كندند سپس قريش از راه رسيدند و در برابر خندق ايستادند و ما را محاصره كردند در خود قدرت و نيرو ميديدند و در ما احساس ضعف و ناتوانى ميكردند ولى رسول خدا قريش را بسوى خدا دعوت ميكرد،آنان را بقرابت و رحم سوگند ميداد ولى نمىپذيرفتند بهمان طغيان و سركشى خود باقى بودند. شجاع آن گروه قهرمان عرب عمرو بن عبد ودّ بود كه مانند شتر كف بر دهن آورده بود هى مبارز و هم آورد ميخواست و رجز ميخواند گاهى نيزهاش را بلند ميكرد و گاهى شمشيرش را به جنبش و حركت در مىآورد كسى جرأت هم آوردى او را نداشت و در پيكار با او طمع نميكرد، غيرتى نبود كه بجوش آيد و حميتى نبود كه وادار به شجاعت كند. رسول خدا مرا بسوى خويش حركت داد بدست خود عمامه بر سرم گذارد و اين شمشير را بدست من داد و دستش را بدستهى ذو الفقار زد من بسوى عمرو بن عبد ودّ بيرون آمدم ولى زنان مدينه بر من اشك مىريختند كه مبادا بدست عمرو كشته شوم خداوند بدست من عمرو را كشت ولى عرب شجاع مرد افكنى دگر مانند او نداشتند. عمرو هم مرا ضربتى زد كه حضرت اشاره بجاى آن ضربت كرد و نشان داد سپس قريش هزيمت و فرار كردند بعد حضرت متوجه يارانش گرديد و فرمود:آيا چنين كه گفتم نيست؟همه عرضكردند آرى،و اما ششم اى برادر يهود همانا من با رسول خدا بشهر ياران تو، خيبر وارد شديم،مردان شجاع يهود با ما ملاقات كردند مانند كوهها از سربازان سواره و اسبان و سلاحهاى مدرن و با جمعيت فراوان كه مانع از ورود ما بخانهايشان بودند هر يك از آنان هم آورد و مبارز طلب ميكرد و مرا بسوى پيكار دعوت مىنمود. از ياران من كسى قدم به صحنهى پيكار نگذاشت مگر اينكه كشته شد،بطورى كه خندق رنگين شد و بفرود آمدن خوانده شدم و هر كس حفظ و نگهدارى خودش را بزرگ ميشمرد گروهى از يارانم متوجه يك ديگر شدند و گفتند اى ابا الحسن حركت كن رسول خدا مرا بلند كرد بسوى خانههاى آنان هر كس از آنان بسوى من آمد او را كشتم شجاعى از آنان نيامد مگر او را از پاى در آوردم. بعد بر آنان سخت گرفتم آنچنان كه شير بر شكارش سخت ميگيرد بطورى كه همهى آنها را وارد شهر كردم و در برويشان بستم بدست خود در حصار آنان را از جاى كندم بعد تنها بشهرشان وارد شدم هر كس از مردانشان در شهر آشكار ميشد او را ميكشتم و هر كس از زنان را پيدا ميكردم اسير مىنمودم تا اينكه به تنهائى فتح كردم در آنجا كسى كمك كار من نبود مگر خداى يكتا. بعد حضرت متوجه ياران شد فرمود آيا چنين نبود؟همه عرضكردند آرى چنين بود اى امير مؤمنان.و اما هفتم اى برادر يهود چون كه رسول خدا بسوى فتح مكه رفت دوست داشت پوزش آنها را بپذيرد و آنان را بسوى خدا دعوت كند سرانجام كار آنچنان كه در اول كار آنان را بخدا دعوت كرد سپس نامهاى بسوى آنان نوشت در آن نامه آنان را ترسانيد از عذاب پروردگار و وعدهى گذشت بآنان داد و ايشان را اميدوار رحمت پروردگار كرد و نسخه كرد برايشان در آخر كار سوره برائت را تا بر آنان خوانده شود. بعد بيارانش دستور داد كه بطرف آنها بروند تمام اصحاب اين كار را سنگين شمردند چون پيامبر چنين ديد از خودشان كسى را فرستاد سپس جبرئيل بر حضرت وارد شد و عرضكرد اى محمّد اين كار از عهدهى كسى جز خودت و مردى كه از تو باشد ساخته نيست رسول خدا مرا باين فرمان خبر داد مرا دنبال آن نامه و رسالت بسوى مكه فرستاد. من بسوى مكه و اهل مكه از كسانى كه مىشناسيد كه از ايشان احدى نيست مگر اينكه اگر نيرو مىداشتند هر تكهاى از بدن من را بر فراز كوهى قرار ميدادند اگر چه من جان و مال و فرزندانشان را درين هدف فدا ميكردند سپس رسالت پيامبر را بآنان رساندم و نامهاش را بر آن گروه خواندم ولى تمام آنان مرا با تهديد ملاقات ميكردند، وعدههاى بد ميدادند،كينههايشان را آشكار ميكردند چه از مردشان و چه از زنانشان.بعد حضرت متوجه يارانش گرديد و فرمود آيا چنين نبود؟همه عرضكردند آرى اى امير المؤمنان حضرت فرمود:اى برادر يهود اين است هفت موضع و جايى كه پروردگارم مرا آزمايش كرد و در تمام اينها مرا مطيع و فرمان بردار يافت براى هيچ كس درين مكانها افتخارى نيست مانند افتخارى كه براى من است و اگر بخواهم تعريف مىكنم ولى خداى تعالى از خودستائى نهى فرموده. همه گفتند راست گفتى اى امير مؤمنان بخدا سوگند همانا خداى عزّ و جل بتو بواسطه نزديكى پيامبر فضيلتى بخشيده،ترا سعادتمند و خوش بخت قرار داده بدين وسيله كه برادر پيامبرى و ترا بمنزلهى هارون نسبت بموسى قرار داده،ترا برترى داد بحوادثى كه دچار آنها شدى و خطرهائى كه مواجه گرديدى و بيشتر از آنچه را كه فرمودى براى تو ذخيره كرده كه تمامش را ياد آورى نكردى و از برتريهائى كه براى هيچ يك از مسلمانان وجود ندارد برخوردارى،اينها را ميگويد كسى كه از ما ترا با پيامبر ديده و كسانى كه بعد از رسول اللّٰه بچشم خود ديدهاند. اى امير المؤمنين ما را آگاه كن بچيزهائى كه پس از رسول خدا خدا ترا آزمايش فرموده،و تو همهى آنها را تحمل كردهاى و در برابر شكيبائى نمودهاى ما خودمان اگر بخواهيم تعريف كنيم ميتوانيم ولى دوست داريم از شما بشنويم آنچنان كه آزمايشهاى زمان پيامبر را از شما شنيديم كه در همه جا فرمانبردار بودى.حضرت فرمود:اى برادر يهود همانا خداى عز و جل مرا آزمايش كرد بعد وفات و درگذشت پيامبرش در هفت موضع بدون اينكه بخواهم خودستائى كنم بلطف و نعمتش در همه جا مرا شكيبا و صابر ديد.اما اول جاى از آن هفت موضع اى برادر يهود همانا براى من مخصوص نبود از مسلمانان تمامشان احدى جز رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و اله و سلّم نبود كه انس باو داشته باشم و نزديك بوى گردم. او مرا در خورد سالى تربيت كرد و در بزرگسالى پناهم داد او در تنگدستى كفايت كرد مرا و در يتيمى سرپرستى كرد،مرا بىنياز از خواستن كرد و سرپرستى من و فرزندانم را در تحوّلات دنيا نمود با ويژگى من بآن حضرت از مقامهائى كه مرا بسوى بلنديهاى مراتب در پيشگاه خدا كشيد مصيبتى در ماتم رسول خدا بر من فرود آمد كه اگر كوههاى دنيا را بدوش ميكشيدم بآن سختى نبود. گروهى از اهل بيت خويش را ديدم كه بيتابند و نيروى خوددارى ندارند و خود را نميتوانند نگهدارى كنند و نيروى شكيبائى مصيبت فرود آمده را ندارند بيتابى نيروى آنان را برده،انديشه و خرد آنان را سرگردان نموده بين آنها و فهمشان فاصله افكنده و ديگران از مردم سواى فرزندان عبد المطلب در ميان تسليت دهندگان دستور به شكيبائى ميدهند ولى خود از گريه آل رسول اشك ميباريدند،براى بيتابى آنان بيتابى ميكردند. ولى من هنگام وفات او صبر و شكيبائى را بر خود تحميل كردم بواسطۀ خاموش نشستنم و سرگرمى اجراى فرمانى كه بمن داده بود از امور دفن.كفن،غسل،حنوط،نماز بر آن حضرت،نهادن او را در قبر، گرد آورى كتاب خدا و عهد و پيمان نسبت به آفريدگان خدا ولى تمام اينها مصيبت را از نظر نمىبرد،اشك روان،غم در جنبش و هيجان،آتش دل فرو نمىنشست،بزرگى مصيبت را از خاطرم نميبرد تا اينكه من حق واجب براى خداى عز و جل و رسولش را نسبت بخودم ادا كردم و رساندم آنچه را كه امر كرده بود بآن و صبر و شكيبائى نمودم. سپس بيارانش نگاهى كرد و فرمود:آيا چنين نبود همه گفتند آرى اى امير مؤمنان.و اما دومى اى برادر يهود،همانا رسول خدا مرا در زندگى خود امير بر تمام امتش قرار داد و از تمام آنان براى من بيعت گرفت كه فرمانبردارى مرا كنند و فرمانداد كه اين مطلب را حاضران بغائبان برسانند من اداكنندهى دستورات رسول خدا بسوى مردم بودم و رهبر آنان پس از درگذشت رسول خدا بودم. در دل من فكر نزاع با احدى نبود در بارهى چيزى از كارها در زندگى رسول خدا و نه هم اين خيال بعد از رسول در من بود بعد رسول خدا فرمانداد به سپاهى كه با اسامة بن زيد هنگام بيماريش فرستاد همان بيمارى كه در آن درگذشت هيچ كس را پيامبر از اوس و خزرج و بزرگان عرب و از ساير مردم از كسانى كه مىترسيد بيعت را در هم بشكنند و از آنان كه ميديد كينهاى من را در دل دارند از آنان كه پدران و برادران و فاميلشان بدست من كشته بود نخواند مگر اينكه در آن سپاه فرستاد. هيچ كس را از مهاجر و ساير مسلمانان و غير آنان از آنان كه به طمع مسلمانى گرفته بودند و از منافقان در مدينه بجا نگذاشت تا صاف بشود دلهاى كسانى كه با من در برابر حضرت بجا ميمانند و تا چيزى نگويد گويندهاى در بارهى من و مانع نشود منعكنندهاى مرا از ولايت و زمامدارى كارهاى رعيت و امتش بعد از رسول خدا.بعد آخر سخن رسول خدا اين بود كه سپاه اسامه بروند و از آن سپاه هيچ كس سر نه پيچد از آنان كه با او در حركتند و درين باره بسيار تاكيد ميكرد و ندانستم من بعد از درگذشت پيامبر مگر مردانى از كسانى كه با اسامه فرستاد و اهل سپاه او كه واگذاردند جاهايشان را و سرپيچى از فرمان رسول خدا را كردند در فرمانى كه آنان را پى آن فرستاد و بآنان دستور داد در بارهى ملازمت و همراهى اميرشان و حركت با او در زير پرچم اسامه تا بآنجا كه دستور داده بود بروند. آنها نافرمانى فرماندهشان را كردند و عهد رسول را شكستند و بسوى پيمانشكنى دويدند و عهدى كه بر گردنهايشان بود فرو گذاردند با خود پيمانى تازه عليه رسول بستند فريادهايشان بلند شده آرائشان پراكنده گرديد بدون اينكه با كسى از فرزندان عبد المطلب درين باره صحبت كنند يا اينكه آنان را در آراء خود شريك نمايند يا اينكه بيعت مرا كه بر گردنهايشان بود فسخ نمايند. من سرگرم رسول خدا بودم اما آنان انجام دادند آنچه را كه نبايد بكنند من سرگرم تجهيز رسول خدا بودم تمام كارها را واگذاشتم زيرا كه كار رسول از همهى كارها مهمتر و سزاوارتر بود كه شروع كنم. اى برادر يهود اين حوادث دل مرا جريحهدار كرد با مصيبت بزرگى كه من در آن بودم در فقدان پيامبر جز لطف خدا همراه من نبود بر آن حوادث و دگرگونيها صبر كردم ناگاه مانند آن حوادث با شتاب و سرعت دنبالهى آن دگرگونىها بمن رو آورد. بعد نگاهى بيارانش كرد و فرمود:آيا چنين نبود همه عرضكردند آرى.و امّا سوّمى اى برادر يهود همانا جانشين بعد پيامبر مرا ملاقات كرد و در تمام روزها از من پوزش مىطلبيد گناه را از ديگران مىدانست كه در حق من مرتكب شده از شكستن بيعت و از من ميخواست كه از او راضى باشم. من ميگفتم روزها ميگذرد و حق من بسوى من برميگردد همان حقى كه خداى عز و جل براى من قرار داده ولى بدون اينكه حادثهاى در اسلام ايجاد شود با نزديكى اسلام بدوران جاهليت و تازه عهدى اسلام در طلب نزاع شايد كه فلانى بگويد بلى ولى فلانى بگويد نه سپس منجر شود اين اختلاف از گفتار بسوى عمل. و گروهى از ياران محمّد از آنان كه من مىشناسم اهل نصيحت و پندند براى رضاى خدا و رسول و كتاب و دين اسلام در آشكار و نهان بسوى من رفت و آمد كردند مرا براى حق مسلم خود دعوت ميكردند در راه يارى من فداكارى و از خودگذشتگى ميكردند تا با اين عمل دين خود را نسبت به بيعتى كه در گردن آنانست ادا كنند بآنان گفتم اندكى صبر كنيد شايد خداوند بدون جنگ و نزاع و بدون ريختن خون لطفى كند و حقم را بمن برگرداند. گروه بسيارى از مردم پس از درگذشت پيامبر در شك فرو- ماندند و طمع در خلافت بعد از رسول خدا كردند آنان بودند كه لياقت اين كار را نداشتند هر گروهى از آنان فرياد ميزد از شما يك امير و از ما هم يك امير و گويندگان طمع در خلافت نداشتند جز اينكه خلافت به غير من برسد چون خليفهى آنان درگذشتش نزديك شد و دوران او سپرى گرديد خلافت بنفر بعدى او رسيد اين حادثه هم مانند حادثهى اولى بود از من گرفت آنچه را كه خداى عزّ و جل براى من قرار داده بود.گروهى از ياران محمّد صلّى اللّٰه عليه و اله گرد من جمع شدند از آنان كه درگذشتند و آنان كه هنوز بجا هستند سپس گفتند براى من در باره اين فتنه آنچه را كه در باره مانندش گفتند سپس گفتهى دوم من برنگرداند گفتهى اولم(يعنى همان حرف اولم را بآنان گفتم)از جهت بردبارى و شكيبائى و بواسطهى دلسوزى كه گروهى را كه پيامبر با نرمى بارى و با درشتى بار ديگر و وسيله بخشش مرتبهاى و با شمشير كرت ديگرى با هم مهربان كرده بود از همديگر نپاشند. همانا ميباشد از نتيجهى تاليف پيامبر آنان را كه مردم در آسايش ميباشند از نظر جا و مكان و سر و لباس و فرش و پوشاك ولى ما اهل بيت محمّد صلّى اللّٰه عليه و اله خانهايمان سقف ندارد در ندارد نه فرشى است براى ما،نه پوشاكى يك جامه داريم كه براى نماز نوبت ميگذاريم شب و روز را گرسنه بسر ميبريم. و چه بسا چيزى ما را آمده از آنچه كه خدا بما بخشيده و ويژه ما قرار داده سواى غير ما آن طور كه حال خود را شرح دادم آن چيز را رسول خدا ايثار كرده و بخشيده بصاحبان نعمتها و مالها از جهت مهربانكردن مر آنان را و من از همه سزاوارترم كه نگذارم اين جمعيت و گروهى كه رسول خدا گرد هم آورده پراكنده شود و نگذارم براهى بروند كه نجاتى در آن براى آنان از آن راه جز رسيدن بآن و يا نابودى اجلها نيست.همانا من اگر خودم را آماده كنم سپس آنان را بسوى يارى خويش بخوانم در كار من بر يكى از دو كار مىشود يا پيروى ميكنند و مىجنگند يا كشته ميشوند اگر تمام پيروى نكنند يا خوار شوند بخوارى كافر ميشوند اگر در ياريم كوتاهى كنند يا از فرمان خوددارى كنند در صورتى كه ميدانند همانا من در مرتبهى هارونم نسبت بموسى بآنان در نتيجه مخالفت و خوددارى از يارى من ميرسد آنچه كه بقوم موسى رسيد بواسطهى مخالفت و ترك طاعت هارون. ديدم كه جرعه جرعه غصهها را بچشم و نفسها را به سختى برگردانم براى شكيبائى لازم است تا اينكه خداى عز و جل راهى بگشايد يا حكم فرمايد بآنچه كه دوست دارد و در بهره و حظ من آغاز كند و مدارا كند بگروهى كه من كارشان را تعريف كردم و فرمان خدا حتمى است. اگر اين حادثه را نمىترسيدم اى برادر يهود مسلم حق خود را ميگرفتم و من سزاوارتر بودم بمطالبهى حقم از ديگران بجهت دانستن كسى كه گذشت از اصحاب رسول خدا و كسى كه در پيش تو است از آنان بواسطه اينكه من نفراتم بيشتر و فاميلم محترمتر،مردان ما بلندپايهتر، دليلم روشنتر،ستايشها و برتريهايم در دين فراوانتر،اثر و سابقهام بيشتر،قرابت و نزديكى برسول خدايم نزديكتر،و به ارث او از ديگران مقدمتر علاوهى بآن وصيتى كه مردم ناگزيرند از انجام دادن آن و بيعتى كه در گردن آنانست. همانا رسول خدا در گذشت در حالى كه ولايت مردم بدست او و در خانهى او بود نه در دست كسى كه صاحب شد ولايت را و نه هم در خانهى آنان،از براى اهل بيت پيامبر آنان كه خدا از ايشان پليدى را برده و آنان را پاك و پاكيزه قرار داده و سزاوار بخلافت بعد از رسول دانسته در تمام صفات پسنديده بعد حضرت متوجه يارانش گرديد و فرمود: آيا چنين نيست همه عرضكردند آرى اى امير مؤمنان.و اما چهارمى اى برادر يهود جانشين بعد از رفيقش در كارهايش با من مشورت ميكرد و بدستور من فرمان صادر ميكرد و در مشكلات مسائل از من نظر ميخواست پس رأى مرا امضا ميكردند من سراغ ندارم كسى را جز من با او مشورت كرده باشد و جز من بعد از او كسى درين كار طمع نداشته چون ناگهان بآرزوى خود رسيد بدون مرض كه پيش از آن باشد و نه كارى كه امضاى آن در تندرستى او باشد من ترديدى نداشتم كه حق من با سلامتى و عافيت بمن بر ميگردد بهمان مقامى كه آن را طلب ميكردم و عاقبت خوشى كه آن را ميخواستم. همانا خداى عزّ و جل بزودى با بهترين آرزوئى كه دارم حقم را برگرداند كار خداوند چنين باشد كه با بهترين وجه بپايان رساند و مرا با هيچ يك از آنان برابر نكند و ياد آورى نكند براى من حال مرا در وراثت رسول و قرابت و نزديكى او و نه هم از جهت دامادى و نسب. و نمىباشد براى هيچ كس از ايشان سابقهاى از سوابق من و نه هم اثرى از اثرهاى من پس واگذار كرد آن كار را شورى ميان ما و فرزند خود را بر ما حاكم گرداند و فرمان داد آن شش نفر را كه امر را در ميان آنان قرار داد اگر فرمانش را اطاعت نكردند گردن بزنند و كافيست شكيبائى بر اين حوادث اى برادر يهود.سپس آن مردم روزهايشان را درنگ كردند هر كسى بسوى خودش دعوت ميكرد ولى من خوددارى ميكردم،از كار من پرسيدند با آنان مناظره كردم در روزگار خودم و دوران آنان و در بارهى آثار خود و آثار آنان و آن را كه نميدانستند برايشان روشن كردم از دلائل سزاوار بودن خودم براى خلافت سواى آنان و عهد و پيمان رسول خدا را برايشان ياد آورى كردم آنچه را كه پافشارى براى من از بيعت در گردن آنان كرد تذكر دادم. ولى آنان را حب رياست و دست بازى كه در مال بود و زبانبازى در امر و نهى و ميل بسوى دنيا بخود خواند و اقتداء كردن بگذشتگان و نياكانشان بسوى آنچه را كه خدا بر ايشان قرار نداده آنان را دعوت كرد هر گاه با يكى از آنان خلوت كردم روزهاى خدا را بيادش آوردم و او را ترساندم از آنچه را كه بسويش بضرر خود ميرود از من شرطى را خواست كه خلافت را بعد خودم باو برگردانم. گفتم از من جز حجتى روشن و حمل كردن بر كتاب خداى عز و جل و وصيت رسول خدا از بخشيدن هر مردى از ايشان كه خداى عز و جل براى او چيزى قرار داده چيزى نخواهيد يافت و يا منع كردن او را از چيزى كه برايش قرار نداده،او خلافت را از من بسوى عثمان بن عفّان برگرداند مردى كه حالش با او واحدى از كسانى كه حاضر بودند مساوى نبود تا چه رسد بآنان كه پستتر از ايشان بود در جنگ بدر كه بزرگترين مباهاتشان بود و نه در غير بدر از آنجاها كه خداى عز و جل رسولش و هر كس را كه از اهل بيتش اختصاص باو دارد گرامى داشته.بعد نميدانم اين مردم آيا روزشان را به شب رساندند تا پشيمانى آنان آشكار شد و از كارى كه انجام دادند برگشتند و گروهى از ايشان بگروه ديگر حواله داد و هر كدام خودش و رفيقش را نكوهش ميكند بعد دوران استبداد عثمان بن عفان طولى نكشيد تا اينكه او را نسبت بكفر دادند و از وى دورى جستند بسوى اصحاب خاصش رفت و اصحاب رسول خدا بيعتش را فسخ كردند و بسوى خداى تعالى برميگشت از بىفكرى و اشتباهش. پس اين حوادث اى برادر يهود بزرگتر است از حوادث همانندش و رسواتر است و سزاوار است كه برين حوادث شكيبائى و صبر نشود بمن از آن حوادث رسيد آنچه را كه نميتوان وصف كرد و چيزى درين كارها جز صبر و شكيبائى نيست،باقى ماندگان از شش نفر همان روز پيش من آمدند همهى آنان از نقشهاى كه نسبت بمن داشتند برگشته بودند و از من عزل كردن پسر عفّان را خواهش ميكردند و نشاندن او را بجايش و گرفتن حق من را ميخواستند و دست بيعت تا پاى مرگ زير پرچم من دادند يا اينكه خداى عز و جل حق مرا بمن برگرداند. پس بخدا سوگند اى برادر يهود چيزى مرا مانع ازين حادثه نشد مگر همان چيزى كه از ماننده آن مرا مانع شد پيش از آن و دوام را باقى ديدم بر هر كسى كه باقى ماند از طائفه حق شادمانتر براى خودم و بهتر براى قلبم از فناى آن دانستم كه همانا اگر بگويم زير بار خلافت با بيعت مرگ برويد ميروند. اما نفس من دانسته است كسى كه حاضر است از كسانى كه تو مىبينى و آن كس كه پنهان است از ياران محمّد كه مرگ در پيش من بمنزلهى آب سردى است در روز بسيار گرم براى تشنهاى كه دلش ميسوزد و همانا من با خداى عز و جل و رسولش پيمان بستهام من و عمويم حمزه،برادرم جعفر،پسر عمويم عبيده بفرمانى كه داد وفا كرديم آن را بخداى عز و جل و پيامبرش،سپس يارانم خود را جلو انداختند و من بعد از ايشان ماندم چون خداى تعالى اراده كرد سپس در باره ما فرو فرستاد: «
از«محمد حنيفه»نقل است كه بزرگ يهود،در هنگام بازگشت امام عليه السّلام از جنگ نهروان،در مسجد كوفه،خدمت آن حضرت رسيد و گفت:مىخواهم مسايلى از شما بپرسم،كه جز نبىّ يا وصىّ،كسى آنها را نمىداند؟فرمود:هر پرسشى دارى بپرس؟ پرسيد:ما در كتابها خواندهايم كه:هر گاه خدا پيامبرى مىفرستد،به او وحى مىكند،كه كسى از ميان اهل خود برگزيند،تا پس از وى جانشين او باشد و از مردمش براى اين وصىّ عهد مىگيرد؟فرمود:بلى(درست است) آنگاه پرسيد:خداوند اوصيا را در زمان انبياء،و پس از آنها،امتحان مىكند،حال براى من بگو خدا چه اندازه در حياتشان و چه اندازه پس از رحلتشان آنها را امتحان مىكند و پس از اينكه از امتحان پيروز درآمدند، كارشان به كجا مىانجامد؟ امام عليه السّلام فرمود:به خدايى كه جز او خدايى نيست،كسى كه دريا را براى موسى شكافت و تورات را براى او فرستاد،سوگند ياد مىكنى كه اگر پاسخ درست دادم،ايمان بياورى؟يهودى گفت:بلى،ايمان مىآورم. فرمود:خداوند در هفت موضع در زمان انبيا اوصيا را امتحان مىكند،تا اندازۀ اطاعتشان را بيازمايد،و وقتى كه از طاعتشان راضى شد،به انبيا فرمان مىدهد،تا آنها را در حياتشان اوليا و پس از مماتشان به عنوان اوصيا انتخاب كنند،آنگاه لزوم اطاعت اوصيا را بر امت به اطاعت انبيا متصل سازند،و بعد از وفات انبيا در هفت موضع اوصيا را مىآزمايد،تا سينهشان استوار گردد و هنگامى كه سرفراز بيرون آمدند،سعادت را بر ايشان مختوم مىنمايد؟ يهودى گفت:درست گفتى يا على عليه السّلام،حال امتحانات خود را در زمان پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و پس از وى برايم بيان كن و آيا كار تو به كجا ختم مىشود؟ امير المؤمنين عليه السّلام دست او را گرفت و فرمود:برخيز اى برادر يهود،تا تو را خبر دهم،در اين موقع گروهى از اصحاب امام عليه السّلام گفتند:ما را نيز همراه او آگاه كن؟ فرمود:مىترسم طاقت آن را نداشته باشيد؟پرسيدند:چرا؟فرمود:چون امورى از شما ديدهام كه دليل عدم طاقت شماست. مالك اشتر برخاست و عرض كرد:يا على عليه السّلام ما مىدانيم جز شما وصىّاى در روى زمين نيست و پس از اين پيامبرى نخواهد آمد و اطاعت شما چون اطاعت پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بر گردن ماست.امام عليه السّلام روى زمين نشست و به يهودى فرمود:خداوند در هفت موضع قبل از رحلت پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا امتحان كرد،و من خود را ستايش نكردم و آن را از نعمتهاى او شمردم و اطاعت خود را اظهار نمودم؟ يهودى پرسيد:آن موارد كدام بود؟فرمود:نخستين مرحله،هنگامى بود كه خدا محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را برگزيد و او را به رسالت مبعوث گردانيد و من در سنين نوجوانى و در خدمت او بودم،آنگاه بزرك و كوچك فرزندان عبد المطلب را فرا خواند،تا به يگانگى خدا و رسالتش گواهى دهند،ولى آنان امتناع ورزيدند و رسالت او را تكذيب كردند و دل و عقلشان توان درك او را نداشت و من به درخواستش پاسخ مثبت دادم، و هيچ شكى به دل راه ندادم و مدتى،بدين منوال گذشت و بر روى زمين كسى به يگانگى خدا و رسالت او صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم جز من و دختر خويلد،شهادت نداد،آنگاه امام عليه السّلام به اصحاب خود نگاه كرد و پرسيد:آيا اين گونه نبود؟گفتند:اين گونه بود.مرحله دوم:قريش هميشه در مقام فريب و نيرنگ بودند و براى كشتن پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم چارهجويى مىكردند،تا آنجا كه در آخرين نشست در «دار الندوه»گرد آمدند،و ابليس ملعون به صورت«اعور ثقيف»حاضر شد و در مشورتهاى خويش به اين نتيجه رسيدند كه:از هر طايفهاى از قريش،يك نفر شمشير به دست بگيرد و در هنگامى كه پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در بستر آرميده،بر او حمله كنند،و كار را يكسره نمايند،و چون همۀ طوايف در اين كار شركت داشتهاند،از تسليم قاتلان خوددارى ورزند و خون او صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم به هدر رود. جبرئيل بر پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نازل شد و جريان توطئه را به استحضارش رساند و پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مأمور شد كه در شبى كه براى حادثه تدارك ديدهاند،به غار برود، و من دستور يافتم كه در بسترش بخوابم و از جان او با جانم دفاع نمايم و من با شتاب هر چه بيشتر،شادمان و خرسند جانم را در كف دست نهادم تا در راهش كشته شوم. مردان قريش به اين منظور به بستر هجوم آوردند،من با شمشيرم آنها را راندم و از خود دفاع كردم و خدا و مردم از آن آگاهند،آنگاه رو كرد به اصحاب و فرمود:آيا چنين است؟و همگى تصديق كردند.مرحلۀ سوم:اى برادر يهودى،دو پسران ربيعه و پسر عتبه،كه از سواران شجاع قريش بودند،در بدر به ميدان من آمدند و كسى از قريش(از ميان ياران پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم به جنگ آنان رفت)رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا به همراه يارانم حمزه و عبيدة بن حرث(رضى اللّٰه عنها)به رويارويى با آنان مأمور نمود،با اينكه سنّ من بسيار كم و از تجربه بهرۀ چندانى نداشتم،اما خدا به دست من زادۀ بنى شيبه را كشت،و كسانى ديگر را از سران قريش كشتم و برخى را به اسارت گرفتم و من بيش از ساير اصحاب،منشأ اثر بودم،و فرزند عمويم رحمه اللّٰه در آن روز كشته شد،در اينجا امام عليه السّلام نظر اصحاب را خواست و همگى تأييد نمودند.مرحلۀ چهارم:هنگامى بود كه اهل مكّه به سوى ما شتافتند و از قبايل عرب و قريش سپاهى را بسيج كردند و به عنوان خونخواهى كشتگان بدر،راهى ديار مدينه شدند. جبرئيل پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را در جريان امر قرار داد و او با اصحابش در كنار كوه احد موضع گرفت مشركان بسان يك نفر متحدا به ما تاختند،در نتيجه تعدادى از مسلمين به شهادت رسيد و تعدادى گريختند و من در كنار پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در حالى كه مهاجرين و انصار به خانههاى خود بازگشتند، جنگيدم،و همگى مىگفتند:رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و اصحابش كشته شدند،ولى خدا قريش را به عقبنشينى واداشت،و پيش روى پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم هفتاد و چند زخم بر من وارد شد و جاى چند ضربه را در دست مبارك نشان داد خداوند ان شاء اللّٰه پاداش آن روز مرا خواهد داد و سپس به اصحاب نظر كرد و فرمود:آيا چنين نبود؟همگى گفتند:بلى يا امير المؤمنين عليه السّلام.مرحلۀ پنجم:قريش و ساير عرب،پيمانى را ميان خود امضا كردند،كه تا پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و ما فرزندان عبد المطلب را با او نكشند،از پاى ننشينند. آنگاه با تمام توان و نيرو در مدينه اردو زدند،و به پيروزى خود يقين داشتند.جبرئيل نازل و خبر حركتشان را به رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم داد و آن حضرت به كمك اصحاب خندقى در اطراف شهر احداث كرد و قريش سر رسيد و ما را به محاصرۀ خويش درآورد،قريش خود را نيرومند و ما را ناتوان مىانگاشت و در ميان ما برخى لرزه بر اندامشان افتاده بود. پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم تلاش كرد تا قريش را به واسطۀ قرابت و خويشى از جنگ باز دارد،اما بر سركشىشان افزوده شد. شهسوار آن روز قريش«عمرو بن عبد ودّ»بود كه چون استر مست،نعره مىزد و رجز مىخواند و با برافراشتن نيزه و شمشير،ميداندار مىطلبيد، اينجا بود كه كسى در خود شهامت نمىديد،نه غيرتى احساس مىكرد كه او را به جنگ وادارد و نه بصيرتى داشت كه او را تشجيع نمايد. رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم با دستش عمامهاى بر سرم نهاد و شمشيرش را به دستم داد و در حالى كه دست مبارك را بر ذو الفقار مىزد،فرمود:برو. من به ميدان رفتم،زنهاى شهر دلشان به حالم مىسوخت كه به ميدان شخصى چون عمرو رفتهام،ولى خدا او را با دست من به هلاكت رساند،و دشمن انگشت به دهان ماند و سوارى چون او نداشت،عمرو اين ضربه را بر سرم فرود آورد-با دست به سر مبارك اشاره نمود-و با اين كار خداوند قريش و عرب را منهزم كرد و از سوى من خوار شدند،آنگاه امام عليه السّلام نگاهى به اصحاب كرد،و فرمود:آيا غير از اين است؟و همه بيان امام عليه السّلام را تأييد كردند.مرحلۀ ششم:اى برادر يهودى،ما در خدمت رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم به شهر دوستانت، خيبر،بر مردان و سواران آنها،فرود آمديم و چون كوهها با سواران و مردانى جنگى و سلاح و قلعۀ محكم،روبرو شديم و هر كدامشان هماورد مىطلبيد و به جنگ دعوت مىكرد،اما هر كسى به نبردشان مىرفت كشته مىشد،چشمها غرق در خون گشت و به سختى گرفتار شدند و هر كسى به فكر خويش بود. همۀ ياران به من نگريستند و مىگفتند:يا ابا الحسن تو كارى كن؟ تا اينكه رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا به سويشان فرستاد،كسى از آنها به ميدانم نيامد،مگر اينكه كشته شد و هر سوارى به سوى من آمد،نيزه را در پهلويش فرو كردم. تا كار به جايى رسيد كه چون شير به سويشان يورش بردم و شكار را در چنگ خود گرفتم،سپس به درون دژ رفتم و راه را بر آنها بستم و درب را از جاى بر كندم و هر كس را يافتم به قتل رساندم و زنها را به اسارت گرفتم و جز خدا در آنجا ياورى نداشتم،سپس به اصحاب نگاه كرد و فرمود:آيا چنين نبود؟گفتند:بلى يا امير المؤمنين عليه السّلاممرحلۀ هفتم:اى برادر يهودى،هنگامى كه پيامبر خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم متوجه فتح مكه شد،و خواست راه عذر را بر آنان بهبندد و به خداى عزّ و جل دعوتشان نمايد،همان گونه كه در آغاز آنها را فرا خواند. لذا نامهاى بر ايشان نوشت و از عذاب خدا بر حذرشان داشت،و وعدۀ بخشش و مغفرت پروردگار را به آنها داد و در آخر نامه سورۀ برائت را نوشت، تا بر ايشان خوانده شود. سپس نامه را بر اصحاب عرضه كرد،تا به مكه رفته و بر ايشان بخواند،اما همگى كوتاه آمدند. وقتى سنگينى اصحاب را ديد،كسى را از ميانشان برگزيد و او را به سوى مكه گسيل داشت،ولى جبرئيل نازل شد و اظهار داشت،يا محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اين كار را بايد يا خود به انجام برسانى،يا مردى از خانواده خود را انتخاب كنيد. پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا در جريان امر قرار داد و به عنوان فرستادۀ خود،به سوى اهل مكه فرستاد،من در حالى به ميان آنان رفتم،كه اگر هر كدامشان مىتوانست،قطعهاى از بدن مرا بر سر كوهى مىگذاشت،اگر چه جان و كسان و فرزندان و مال خود را در اين راه از دست مىداد. من رسالت پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را به آنها رساندم و نامه را بر ايشان قرائت كردم،و همۀ اهالى با تهديد و ارعاب با من روبرو شدند و كينۀ خود را نسبت به من آشكار كردند،و مرد و زنشان با بغض مرا نگاه مىكردند. سپس به اصحاب فرمود:آيا چنين نبود؟گفتند:بلى يا امير المؤمنين عليه السّلام. در ادامه فرمود:آرى اى برادر يهودى،اين بود،مواضع هفتگانهاى كه خداوند مرا با پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم آزمود و در همۀ آنها به فضل خويش مرا مطيع يافت،و كسى جز من اين ويژگيها را ندارد،و اگر بخواهم مىتوانم خود را بستايم،ولى خداوند،از خودستايى نهى كرده است. در جواب گفتند:يا امير المؤمنين عليه السّلام،درست گفتى،خداوند به تو فضيلتهايى داده،از جمله قرابتى است كه با پيامبرمان صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم دارى و تو را برادر او قرار داده،و نسبت تو به او چون هارون است،نسبت به موسى،و در مواقعى كه شخصا حضور يافتى و با خطرهايى كه مواجه شدى،و مقدارى را ذكر كردى و بيشتر آنها را مسكوت گذاشتى،مواردى كه هيچ مسلمانى نظير آنها را ندارد و اينها چيزهايى بود كه در زمان پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم ديدى.حال به مواردى اشاره كن كه پس از رحلت پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم با آنها مواجه شدى، گرچه ما با همۀ آن موارد،آشنا هستيم،اما دوست داريم،از زبان خودتان بشنويم؟امام عليه السّلام فرمود:اى برادر يهود،خداوند پس از پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مرا در هفت مورد،آزمود،و مرا در حالى كه خود را نمىستايم در همۀ آنها صبور و بردبار يافت:مورد اول:كسى در گذشته نبود كه با وى انس گيرم و يا اعتماد كنم و يا تقرب جويم،جز رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كه مرا در حال كودكى حضانت نمود و در بزرگى پناهم داد و دخترش را به همسرى من درآورد و گرد و غبار يتيمى را از سرم زدود و بىنيازم كرد و با امور زندگى و اهل و عيال آشنايم ساخت و مرا به درجات عالى اخلاق رهبرى نمود.اما پس از وفات پيامبر خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم آنچنان اندوهى به من هجوم آورد،كه گمان آن را نمىبردم،اگر بر كوهها وارد مىشد،آنها را از جايشان مىكند،به اهل بيتم نگاه مىكردم،ديدم جز گريه و حزن،كارى از آنها ساخته نيست و نمىتوانند گوشهاى از اين بار سنگين را حمل كنند،و صبرشان به پايان رسيده و اندوه(در گذشت پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم)عقلشان را مقهور خود ساخته و ميان آنها و فهم و قول و استماع سخن،جدايى انداخته است. ديگران هم دو دسته بودند،يا به صبر توصيه مىكردند،يا مىگريستند،پس به ناچار به خود دلدارى دادم و ساكت نشستم و به انجام فرمانش در مورد، غسل و كفن و حنوط و نماز و دفن،او مشغول شدم.سپس به جمع آورى كتاب خدا اقدام نمودم،و هيچ چيز مرا از اين كار بازنداشت،تا وظيفۀ لازم و واجب خدا و رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را به انجام برسانم، سپس امام عليه السّلام از اصحاب پرسيد:آيا جز اين است؟و همه كلام او را تأييد نمودندمورد دوم:پيامبر خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در حياتش،از همۀ مردم برايم بيعت گرفت و امّت به آن گردن نهاد و فرمود:حاضر به غايب خبر دهد. در هنگام وفات،كارها به دست من انجام مىشد و در هنگام جدايى از پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم ادارهكنندۀ امور من بودم،و به منازعۀ كسى در دل من،ترديدى ايجاد نمىكرد،نه در حيات پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و نه در وفاتش. سپس دستور حركت به لشكر اسامه داد و همۀ افراد را در تحت فرمان او قرار داد،و كسى را از گروههاى عرب باقى نگذاشت و همۀ اوس و خزرج و ساير كسانى كه از بيعتشكنى و دخالت ناروايشان،بيم داشت،در آن لشكر قرار داد،كسانى بودند كه پدر يا برادر يا يكى از نزديكانشان را كشته بودم،و حتّى«مؤلفة القلوب» و منافقان را روانۀ اردوى او نمود،تا فقط كسانى در شهر بمانند،كه نسبت به من كينه ندارند و كسى هم ادّعاى فلان فضيلت نكند، و مانعى بر سر راه ولايتم قرار نگيرد و پس از او صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم به امور رعيّت اقدام كنم، آخرين كلام پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم هم حركت لشكر اسامه بود كه كسى از آن تخلّف نكند و با تأكيد هر چه تمامتر،به گسيل آن فرمان داد.پس از رحلت پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم نخستين چيزى كه احساس نمودم،افراد لشكر او بود كه مأموريت خويش را رها كرده و دستور پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را زير پا گذاشتند، و به بهانۀ حل مشكلى كه خداوند آن را به عهده گرفته و تكليف را بر گردنشان گذاشته،پيمان را نقض كردند و به شهر بازگشتند و سپس پيمانى براى خود منعقد نمودند،و بدون اطلاع و نظر ديگران و دخالت ندادن بنى عبد المطلب، به نصب فردى همّت گماشتند،و حتّى بيعتى را كه با من بسته بودند،فسخ نكردند،و در حالى كه من مشغول تجهيز پيكر رسول اللّٰه صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بودم و از همه چيز جز او بريده بودم،كار خود را به انجام رساندند،زيرا مهمترين مسأله برايم،در آن لحظه همين بود و قلبم جريحهدار شد.به اين مصيبت بزرگ و حادثۀ اندوهبار مىانديشيدم،فقدانى كه چيزى جز خدا جايش را پر نمىكرد،پس به ناچار صبر كردم،اما دوباره مصيبتى ديگر با سرعت به من روى آورد سپس به اصحاب رو كرد و فرمود:آيا چنين نبود؟همه گفتند:بلى يا امير المؤمنين عليه السّلام.مورد سوم:اى برادر يهودى،كسى كه پس از پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بر مقام خلافت تكيه زد،در تمام ديدارهايش با من عذر مىآورد و جز در مورد اخذ حق و نقض بيعتم،حلّيت مىطلبيد،من به او مىگفتم:ايّام سپرى مىشود و حق به من باز مىگردد،حقى كه خداوند برايم قرار داده،بدون اينكه،با نو پايى اسلام و نزديكى عهدش به دوران جاهليّت،حادثهاى به وجود بياورم و منازعهاى براى طلب آن كرده باشم،زيرا برخى پاسخ مثبت مىدادند و برخى منفى. گروهى از خواصّ اصحاب محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كه به دلسوزى براى خدا و رسول صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و اسلام،نزد من شناخته شده بودند،به من مراجعه كرده و پنهان و آشكار،به اخذ حق دعوتم مىكردند و حاضر بودند در اين راه جان خود را فدا نمايند،تا بدين وسيله،بيعت خود را نسبت به من ادا كرده باشند،من در پاسخ مىگفتم:صبر كنيد،شايد خدا بدون منازعه و هدر رفتن خونها،آن را به من برگرداند. گروه بسيارى پس از پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم با اينكه اهليّت نداشتند به طمع خام افتادند،هر كدام مىگفتند:يكى از ما امير شود و يكى از شما و نيّتى جز ستاندن حق از من نداشتند،هنگامى كه عمر اولى به پايان رسيد،كار در دست مشابه او افتاد و گروهى از اصحاب محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم كه درگذشتهاند رحمهم اللّٰه و كسانى كه باقى ماندند،در اطراف من اجتماع كردند و همان سخن را تكرار نمودند،ولى سخن من همان صبر و مهر و يقين بود،تا گروهى كه رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم گاهى به نرمى و گاهى به تندى و گاهى با بخشش و گاهى با شمشير،با آنها برخورد كرده،از بين نروند،تا جايى كه اگر مردم در خانه يا در فرار،يا در سيرى يا در تشنگى يا پوشيده،يا در بيابان و يا در رفاه بودند و ما اهل بيت عليه السّلام در خانههاى بىسقف و در،و بدون پوشش بوديم و جز شاخههاى درختان چيزى در اختيار نداشتيم،پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم به اينان كمك مىكرد،تا دلشان را رام گرداند و به سوى اسلام بيايند. اين در حالى بود كه بسيارى از ما با يك پيراهن نماز مىخوانديم و شبها را گرسنه سپرى مىكرديم و اگر چيزى مخصوص به ما هم مىرسيد، رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم آن را به همين مالداران مىداد،تا تأليف قلوب شوند. پس من سزاوارترين فردى بودم كه بايد گروهى را كه رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم تأليف كرده بود،پراكنده،نكنم و به راهى نكشانم كه بدون نتيجهگيرى،نجات نيابند و آيندهشان از بين برود.زيرا اگر آنها را به يارى خود مىخواندم و قيام مىكردم،دو راه بيشتر نداشت، 1-يا به دنبال من حركت كرده و مىجنگيدند،و در صورت عدم قيام عمومى كشته مىشدند. 2-و يا كوتاهى مىكردند و كافر مىشدند و از يارى من دست برمىداشتند. و از طاعتم خوددارى مىكردند،چون مىدانستند من نسبت به او(پيامبر) چون هارونم نسبت به موسى و با مخالفت من و خوددارى از ياريم،چيزى را حلال مىكردند،چنان كه قوم موسى با خود چنين كردند و با هارون از در مخالفت و ترك طاعتش برآمدند؟پس بهتر آن ديدم كه جام اندوه را سر كشم و نفسهاى غمآلود،از دل برآورم،و صبر را پيشه سازم تا خدا فرجى برساند و حق را به من بازگرداند و همچنان به مردمى كه برايت توصيف نمودم،ارفاق نمايم،و امر خدا محقق گردد. اى برادر يهود،اگر اين موضع را اتخاذ نمىكردم و به دنبال حقّم مىپرداختم،از ديگران سزاوارتر بودم،زيرا هم از آنچه پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در بارۀ من فرموده بود آشنايى داشتند،و هم از لحاظ عشيره و خويشاوندان،عزيز و گرامى بودم،علاوه بر اينها با داشتن مناقب و آثار و قرابت و وراثت و وصيّت، راهى براى بندگان خدا نبود،جز اينكه به بيعت گذشتۀ من تن در دهند،مگر نه ولايت امّت در دست پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و در خانۀ او بود،و اولى از اين مناقب بهرهاى نداشت و حكومت از آن اهل بيتى بود كه خداوند پليدى را از آنان دور كرده،و به امر(ولايت)اولويّت داشتند،آنگاه رو كرد به جانب اصحاب و فرمود:آيا چنين بود؟همه يك صدا گفتند:آرى يا امير المؤمنين عليه السّلاممورد چهارم:اى برادر يهودى،كسى كه پس از اولى به خلافت رسيد،در بسيارى از امور او با من مشورت مىكرد و نظر مرا عملى مىنمود و در مسايل پيچيده با من به بحث مىپرداخت و در نهايت،رأى مرا اخذ مىكرد،و جز من كسى از اصحابم نمىتوانست،در اين مسائل با او به بحث بنشيند و احتمال قرار گرفتن امر در دست كسى جز من نمىرفت،و چون مرگش به طور ناگهانى رسيد و در زمان سلامتىاش،ولايت را براى كسى در نظر نگرفته بود،ترديدى نبود،كه حق به صاحبش باز مىگردد و بدون درگيرى در جاى حقى كه سزاوار آن بودم قرار مىگيرم و همين را اميد داشتم،اما در آخر عمر تعداد شش نفر را كه من ششمىشان بودم،نامزد اين كار كرد،و حقى مساوى با آنان برايم قرار نداد و هيچ يك از مزاياى وراثت و قرابت و دامادى و نسبت مرا در نظر نياورد و امر را به شوراى بين ما محوّل نمود و فرزندش را بر ما حاكم كرد و دستور داد اگر اين شش نفر نظر او را تأمين نكنند،گردنشان را بزند و در اينجا جز صبر پناهى نداشتم. اى برادر چه صبرى؟!اين گروه در آن ايّام هر كدام براى خود تلاش مىكردند،و من از آن خوددارى مىكردم،وقتى از من نظر خواستند،نظرشان را به گذشتۀ خود و آنان جلب كردم و استحقاق خود را بر ايشان مبرهن ساختم و عهد پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم را در بارۀ من به آنها يادآورى نمودم و گفتم:پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم برايم از شما بيعت گرفت.اما حب امارت چشمشان را پر كرده و همۀ مباحثشان روى دنيا دور مىزد و چون پيشينيان آنها به قبضه كردن دنيا روى آوردند،حقّى كه خدا بر ايشان قرار نداده است. وقتى كه با يكى از آنها خلوت نمودم،او را از اقدامش بر حذر داشتم،ولى از من شرطى خواست كه پس از خودكار را به او محوّل نمايم،اما چون ديدند راه من بر اساس كتاب خدا و سنّت پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم است كه هر كسى را به اندازهاى كه خدا برايش مقرر كرده بدهم و نه بيشتر،آن را از من دريغ داشته و به فرزند عفان روى آوردند كسى كه هيچ گاه كارى را به سامان نرساند،تا چه رسد به جنگ بدرى كه ميزان افتخار را مشخص مىكرد و نيز ساير مآثرى كه خداوند به پيامبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و كسانى كه از اهل بيت عليهم السّلام به او اختصاص داشتند،عطا كرد. آنگاه طولى نكشيد كه اين گروه از كارشان جز ندامت و پشيمانى و سرزنش و ديگران نتيجهاى نگرفتند و پس از گذشت چند صباحى به تكفير و بيزارى از وى مجبور شدند و به دوستان نزديك و ساير اصحاب رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم پيشنهاد فسخ بيعت مىدادند و از اين بيعت ناگهانى توبه مىكردند!. اى برادر اين مورد،از سلفش مشكلتر مىنمود و كار به جاهاى باريك مىكشيد و سزاوار مىبود كه بر آن صبر نشود،و در اين ايّام صدمههايى ديدم كه قابل توصيف نيست،و راهى جز تحمل نمىيافتم. روزى بقيۀ اين شش نفر نزد من آمدند و همگى از آنچه در حق من روا داشتند،پشيمان بودند و از من تقاضاى خلع ابن عفان داشتند،و مىگفتند: بايد بر او حمله برد و حقم را به چنگ آورد و براى اين كار،خواستار بيعت به مرگ با من بودند،كه در زير پرچم گرد آيند،كه يا كشته مىشويم و يا خدا حق را به صاحبش باز مىگرداند؟!سوگند به خدا چيزى كه مرا از اقدام باز مىداشت،همان بود كه در گذشته، مانع من بود،و ديدم كه باقى ماندن گروه(صحابه)برايم بهتر است تا تباه شوند و مىدانستم كه با دعوت مرگ،فايق مىشوم و حاضران و غايبان اصحاب محمد صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مىدانند كه مرگ نزد من به منزلۀ شربت گوارايى در گرماى شديد است كه تشنهاى بياشامد. من و عمويم حمزه و برادرم جعفر و فرزند عمويم عبيده،براى خدا و رسول او صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم عهد بستيم،كه به آن وفا كنيم،امّا آنان شربت شهادت نوشيدند و من زنده ماندم،زيرا خدا اراده كرده بود و بعد اين آيه را در حق ما نازل فرمود: «