31-در مناقب ابن شهر آشوب-281:3 كه در حديث ابى حمزه ثمالى است كه عبد اللّٰه بن عمر بامام چهارم عليه السّلام وارد شد و گفت يا ابن الحسين تو گوئى يونس بن متى در شكم ماهى زندانى شد براى اينكه ولايت جدّم على بر او عرضه شد و در آن توقف كرد؟فرمود:آرى مادرت بعزايت نشيند گفت:نشانى آن را بمن بنما اگر از راستگويانى،فرمود:دو چشمش را با دستمالى بستند و هم دو چشم مرا،سپس از ساعتى فرمود چشم ما را گشودند و ناگاه ما در كناره درياى متلاطمى بوديم و ابن عمر گفت: اى آقايم خونم بگردن تو است اللّٰه اللّٰه در جان من،فرمود:آرى بتو نمايم آن را اگر از راستگويانم.سپس فرمود:أيا ماهى و او سر از آب برآورد بمانند كوهى بزرگ و ميگفت لبيك،لبيك يا ولى اللّٰه فرمود:تو كيستى؟گفت:ماهى يونس اى آقايم،فرمود بما گزارش بده گفت اى آقايم راستى خدا تعالى مبعوث نكرده پيغمبرى را از آدم تا برسد بجدّ شما محمّد صلّى اللّٰه عليه و آله جز اينكه ولايت شما خانواده را بر آنها عرضه كرده،برخى پيغمبران پذيرفتند و رها شدند،برخى از آن خوددارى كردند و گرفتار شدند آدم گرفتار گناه شد،نوح گرفتار غرق گشت،ابراهيم دچار آتش شد،يوسف دچار چاه،و ايوب بلا ديد،و داود خطا كشيد تا خدا يونس را فرستاد و بدو وحى كرد كه اى يونس دوستدار امير المؤمنين على عليه السّلام و امامان رهبر از پشت او باش. گفت-چگونه دوستدار باشم كسى را كه نديدم و نشناختم،و خشمناك رفت و خدا بمن وحى كرد كه يونس را بكام گيرم و استخوانى از او نشكنم،و در شكم من 40 روز ماند و با من در درياها و درون سه تاريكى ميگرديد و فرياد ميزد «