داود نيلى گفت:در خدمت حضرت صادق بمكه رفتيم.نزديك ظهر كه شد فرمود:از راه كناره بگير تا آماده نماز شويم. عرض كردم:فدايت شوم ما در سرزمين خشك هستيم كه آب وجود ندارد. فرمود:تو چه كار بخشكى زمين دارى.چيزى نگفتم.از راه كناره گرفتيم. در يك زمين خشك و بدون آب فرود آمديم با پاى مبارك زمين را كاويد چشمهاى ظاهر شد آبى سرد بيرون آمد مانند يخ امام وضو گرفت من نيز وضو گرفتم نماز را خوانديم.در موقع حركت متوجه يك شاخه خرما شد كه روى زمين افتاده بود فرمود:داود مايلى از اين شاخۀ خرما بخورى؟ عرض كردم آرى.دست مبارك بچوب خرما زد از بالا تا پائين سبز شد بعد دست ديگرى به آن زد از همان شاخه سى و دو رقم خرما خورديم باز دستى بر آن كشيده فرمود:همان طور خشك شو باجازۀ خدا باز مانند اول شد.