هشام بن سالم گويد: بعد از وفات امام صادق عليه السلام من و صاحب الطاق (محمد بن نعمان كه در طاق محامل كوفه صرافى داشته و بمؤمن الطاق نيز معروفست) در مدينه بوديم و مردم گرد عبد اللّٰه بن جعفر (عبد اللّٰه افطح) را گرفته و او را صاحب الامر بعد از پدرش ميدانستند (بحديث 743 رجوع شود)، من با صاحب الطاق نزدش رفتيم و مردم در محضرش بودند، توجه مردم باو از اين جهت بود كه از امام صادق عليه السلام روايت ميكردند كه آن حضرت فرموده است: امر امامت بپسر بزرگتر ميرسد بشرط اينكه عيبى در او نباشد. ما هم نزدش رفتيم تا مسائلى را كه از پدرش ميپرسيديم، از او بپرسيم، لذا پرسيديم زكاة در چند درهم واجب مىشود؟ گفت: در دويست درهم كه بايد پنج درهم آن را داد، گفتيم: در صد درهم چطور؟ گفت: دو درهم و نيم، گفتيم: عامه هم چنين چيزى نميگويند، او دستش را سوى آسمان بلند كرد و گفت: بخدا من نميدانم عامه چه ميگويند، هشام گويد: ما از نزد او گمراه و حيران بيرون آمديم، نميدانستيم بكجا رو آوريم، من بودم و ابو جعفر احول، گريان و سرگردان در يكى از كوچههاى مدينه نشستيم نميدانستيم كجا برويم و بكه رو آوريم و با خود ميگفتيم. بسوى مرجئه رويم؟ بسوى قدريه؟ بسوى زيديه؟ بسوى معتزله، بسوى خوارج، در همين حال بوديم پير مردى را كه نميشناختيم ديديم با دست اشاره كرد بسوى من بيائيد، من ترسيدم كه او از جاسوسهاى ابو جعفر منصور باشد، زيرا او در مدينه جاسوسهائى داشت كه به بينند شيعيان امام جعفر صادق عليه السلام بامامت چه كسى اتفاق ميكنند تا گردن او را بزنند، لذا من ترسيدم كه اين پير مرد از آنها باشد، به احول گفتم از من دور بايست، زيرا من بر خودم و بر تو ترس دارم و اين پير مرد مرا ميخواهد نه تو را، از من دور بايست تا بهلاكت نيفتى و بدست خود بزيان خويش كمك نكنى، پس اندكى از من دور شد و من بدنبال پير مرد براه افتادم، زيرا معتقد بودم كه از او نتوانم خلاص شد پيوسته دنبالش ميرفتم و تن بمرگ داده بودم تا مرا بدر خانه ابو الحسن (موسى بن جعفر عليهما السلام) برد. سپس مرا تنها گذاشت و رفت. ناگاه خادمى دم در آمد و گفت: بفرما، خدايت رحمت كند. من وارد شدم. ابو الحسن موسى عليه السلام را ديدم، بىآنكه من چيزى بگويم، فرمود: نه بسوى مرجئه و نه بسوى قدريه و نه بسوى زيديه و نه بسوى معتزله، بسوى من، بسوى من. عرضكردم: قربانت، پدرت درگذشت؟ فرمود: آرى، عرض كردم: وفات كرد؟(يا او را با شمشير كشتند) فرمود: آرى (وفات كرد) عرضكردم: پس از او امام ما كيست؟ فرمود: اگر خدا خواهد ترا هدايت كند، هدايت ميكند، عرضكردم: قربانت، عبد اللّٰه عقيده دارد كه او امام بعد از پدرش ميباشد، فرمود: عبد اللّٰه ميخواهد، خدا عبادت نشود، عرضكردم: قربانت امام ما بعد از او كيست؟ فرمود: اگر خدا بخواهد ترا هدايت كند، ميكند عرضكردم، قربانت او شمائيد؟ فرمود:«نه، من اين سخن نميگويم» با خود گفتم: من راه پرسش را درست نرفتم، سپس عرضكردم: قربانت، شما امامى داريد؟ فرمود: نه،(فهميدم كه خود او امامست) آنگاه از بزرگداشت و هيبت آن حضرت عظمتى در دلم افتاد كه جز خداى عز و جل نداند، بيشتر از آنچه هنگام رسيدن خدمت پدرش در دلم مىافتاد. سپس عرضكردم: قربانت، از شما بپرسم آنچه از پدرت ميپرسيدم؟ فرمود: بپرس تا با خبر شوى ولى فاش مكن، اگر فاش كنى نتيجهاش سر بريدنست سپس از آن حضرت سؤال كردم و فهميدم درياى بيكرانيست. عرضكردم: قربانت شيعيان تو و پدرت در گمراهى سرگردانند، با تعهد كتمانى كه از من گرفتهايد، ايشان را به بينم و بسوى شما دعوت كنم؟ فرمود: هر كس از آنها كه رشد و استقامتش را در راه راست دريافتى، مطلب را باو بگو، و شرط كن كه كتمان كند، اگر فاش كند، نتيجهاش سر بريدن است - و با دست اشاره بگلويش فرمود - من از نزد آن حضرت خارج شدم و بابى جعفر احول برخوردم، بمن گفت: چه خبر بود؟ گفتم: هدايت بود، آنگاه داستان را برايش گزارش دادم، سپس فضيل و ابو - بصير را ديديم، ايشان هم خدمتش رسيدند و از حضرتش سؤال كردند و سخنش را شنيدند و بامامتش قاطع گشتند. سپس جماعتى از مردم را ملاقات كرديم، هر كس خدمتش رسيد، امامتش را باور كرد، مگر طايفه عمار (بن موسى ساباطى) و اصحاب او، ولى عبد اللّٰه جز چند نفرى نزدش نميرفتند، چون چنين ديد، گفت: مردم چگونه شدند؟ باو خبر دادند كه هشام مردم را از دور تو پراكند. هشام گويد: او چند نفر را در مدينه گماشته بود كه مرا بزنند.
7-هشام بن سالم گويد:پس از وفات امام صادق(عليه السّلام)در مدينه بوديم،من بودم و صاحب الطاق مردم همه دور عبد الله بن جعفر(عبد الله افطح)گرد آمده بودند و اتفاق داشتند كه بعد از پدرش او صاحب الامر است،من و صاحب الطاق هم نزد او رفتيم و مردم هم نزد او بودند و اين توجه به او براى اين بود كه از امام صادق(عليه السّلام)روايت داشتند كه:امر امامت در پسر بزرگ است به شرط اين كه عيبى نداشته باشد،ما نزد او رفتيم و از او پرسشهائى كرديم كه از پدرش امام صادق(عليه السّلام)پرسش مىكرديم،از او پرسيديم زكوه در چند درهم واجب است؟گفت:در 200 درهم 5 درهم است،گفتيم:درصد درهم چطور؟گفت:2 درهم و نيم، گفتيم:به خدا،مرجئه(سُنّىهاى لا أبالى)هم اين حرف را نمى گويند،گويد:دست به آسمان برداشت و گفت:به خدا من نمىدانم كه مرجئه چه مىگويند؟ (هشام بن سالم)گويد:ما از نزد او راه گم كرده بيرون آمديم و نمىدانستيم به كجا رو كنيم من بودم و ابو جعفر احول در يكى از كوچههاى مدينه نشستيم،گريان و سرگردان و نمىدانستيم كجا رو كنيم و به سوى كه برويم و مىگفتيم،به سوى مرجئه،به سوى زيديه،به سوى معتزله،به سوى خوارج. ما در اين حال بوديم كه چشمم به پيره مردى ناشناس افتاد كه با دست به من اشاره مىكرد و من در بيم شدم كه مبادا ازجاسوسان ابى جعفر منصور باشد،زيرا او در مدينه جاسوسى داشت و ماموريت داشتند كه بدانند شيعه به امامت چه كسى متفق مى شوند تا گردن او را بزنند،من ترسيدم از آنها باشد،من به رفيقم احول(ابو جعفر محمد بن نعمان احوال در كوفه صراف بوده و در طاق المحامل دكانى داشته و نزد شيعه و سنى معروف به فضل بوده،و علماء فِرَق در دكان او جمع مىشدند و به آنها مباحثه مى كرد،شيعه او را مؤمن الطاق و صاحب الطاق لقب داده بودند،و سنىها او را شيطان الطاق مىگفتند:براى آنكه از مناظره با او در مىماندند)گفتم:از من دور شو زيرا من بر خود و تو نگرانم و او مرا مىخواهد نه تو را،از من دور شو مبادا هلاك شوى و به زيان خود كمك كنى او كمى دور شد و من به دنبال آن پيره مرد به راه افتادم زيرا معتقد بودم كه از او خلاصى ندارم و دنبال او رفتم تا به در خانۀ امام كاظم(عليه السّلام)رسيدم،در آنجا مرا تنها گذاشت و خودش رفت. ديدم خادمى بر در خانه است و بىپرسش به من گفت:وارد خانه شو خدا رحمتت كند.من در خانه در آمدم و بىانتظار ابو الحسن موسى(عليه السّلام)را ديدم و با من آغاز سخن كرد و فرمود:نه به سوى مرجئه و نه به سوى قدريه و نه به سوى زيديه و نه معتزله و نه خوارج،به سوى من،به سوى من. من گفتم:قربانت،پدرت در گذشت؟فرمود:آرى،گفتم: مُرد؟فرمود:آرى،گفتم:بعد از او كى امام ما است؟فرمود:اگر خدا خواهد تو را به امامت رهبرى مىكند،گفتم:قربانت،عبد الله معتقد است كه پس از پدرش او است،فرمود:عبد الله مىخواهد خدا را نپرستد و نخواهد. (گويد:گفتم:قربانت،پس از او كى امام ما است؟فرمود:اگر خدا خواهد تو را هدايت نمايد)گويد:گفتم:قربانت،شما هستيد آن امام،فرمود:نه من اين را به تو نمىگويم،با خود گفتم:از راه راست مسأله وارد نشدم،سپس به او گفتم:قربانت،براى شما امامى هست،فرمود:نه،در اين جا يك احترام و هيبتى از آن حضرت بر دل من وارد شد كه جز خدا عز و جل نمىداند بيش از آنچه در موقع تشرّف به حضور پدرش از او در دل من واقع مىشد. سپس گفتم:قربانت،از تو بپرسم چنانچه از پدرت مى پرسيدم؟فرمود:بپرس تا جواب بگيرى ولى فاش مكن،اگر فاش كنى،همان سر به باد دادن است،از او پرسش كردم و معلوم شد دريائى است بيكران،گفتم:قربانت،شيعيان تو و پدرت اكنون سرگردانند،من به آنها اعلام كنم و آنها را به شما دعوت كنم،با تعهد بر كتمانى كه از من گرفتيد،فرمود:به هر كدام كه رشيد و خردمند و راز دارند اعلام كن و با آنها شرط كن كتمان كنند،اگر فاش سازند،سر به باد دادن است و اشاره به گلوى مبارك خود كرد.گويد:از نزد آن حضرت بيرون آمدم و به ابو جعفر احول بر خوردم،گفت:چه خبر دارى؟گفتم:راه هدايت،و داستان را برايش باز گفتم،گويد:سپس فضيل و ابو بصير را ديدار كرديم و آنها هم خدمت آن حضرت رسيدند و سخن او را شنيدند و با او سؤال و جواب كردند و به امامت آن حضرت يقين نمودند،سپس مردم شيعه با ما فوج،فوج،تماس گرفتند،هر كه خدمت آن حضرت رسيد يقين به امامت او كرد،جز دسته عمار(بن موسى ساباطى)و اصحاب او،و عبد الله تنها ماند،كمى از مردم به وى مراجعه مىكردند،چون چنين ديد،حال مردم را پرسيد،به او گزارش دادند كه هشام مردم را از دور تو پراكنده كرد،هشامگويد:چه كس را در مدينه سر راهها نشانيد كه مرا بزنند.
7-هشام بن سالم گويد:پس از وفات امام صادق عليه السّلام من و مؤمن الطاق در مدينه بوديم،مردم همه دور عبد اللّه بن جعفر(عبد اللّه افطح)گرد آمده بودند و اتفاق داشتند كه بعد از پدرش او امام است،من و صاحب الطاق هم نزد او رفتيم و مردم هم نزد او بودند و اين توجه به او براى اين بود كه از امام صادق عليه السّلام روايت داشتند كه:امر امامت در پسر بزرگ است به شرط اين كه عيبى نداشته باشد،ما نزد او رفتيم و از او پرسشهائى كرديم كه از پدرش امام صادق عليه السّلام پرسش مىكرديم،از او پرسيديم زكات در چند درهم واجب است؟
گفت:در 200 درهم 5 درهم است،
گفتم:درصد درهم چطور؟
گفت:2 درهم و نيم،
گفتم:به خدا،مرجئه(سنّىهاى لا أبالى)هم اين حرف را نمىگويند، گويد:دست به آسمان برداشت و گفت:به خدا من نمىدانم كه مرجئه چه مىگويند؟
(هشام بن سالم)گويد:
ما از نزد او گمراه و سرگردان بيرون آمديم و نمىدانستيم به كجا رويم من بودم و ابو جعفر احول در يكى از كوچههاى مدينه،گريان و سرگردان نشستيم و نمىدانستيم به كجا رو كنيم و به سوى چه كسى برويم و مىگفتيم،به سوى مرجئه،به سوى زيديه،به سوى معتزله،به سوى خوارج.
ما در اين حال بوديم كه چشمم به پيرمردى ناشناس افتاد كه با دست به من اشاره مىكرد و من ترسيدم كه مبادا از جاسوسان ابى جعفر منصور باشد،زيرا او در مدينه جاسوسانى داشت كه مأموريت داشتند بدانند شيعيان امام صادق به امامت چه كسى اتفاق مىكنند تا گردن او را بزنند،من ترسيدم از آنها باشد، من به رفيقم احول(ابو جعفر محمد بن نعمان احول در كوفه صراف بوده و در طاق المحامل دكانى داشته و نزد شيعه و سنى معروف به فضل بوده،و دانشمندان در دكان او جمع مىشدند و با آنها بحث مىكرد،شيعه او را مؤمن الطاق و صاحب الطاق لقب داده بودند،و سنىها او را شيطان الطاق مىگفتند:(براى آنكه از مناظره با او درمىماندند)گفتم:از من دور شو زيرا من بر خود و تو نگرانم و او مرا مىخواند نه تو را،از من دور شو مبادا هلاك شوى و به زيان خود كمك كنى او كمى دور شد و من به دنبال آن پيرمرد به راه افتادم زيرا معتقد بودم كه از او خلاصى ندارم و دنبال او رفتم تا به در خانۀ امام كاظم عليه السّلام رسيدم،در آنجا مرا تنها گذاشت و خودش رفت.
ديدم خادمى بر در خانه است و بىپرسش به من گفت:بفرمائيد داخل خدا رحمتت كند.من در خانه وارد شدم و بىانتظار ابو الحسن موسى عليه السّلام را ديدم و با من آغاز سخن كرد و فرمود:نه به سوى مرجئه و نه به سوى قدريه و نه به سوى زيديه و نه معتزله و نه خوارج،به سوى من،به سوى من.
من گفتم:قربانت،پدرت درگذشت؟
فرمود:آرى،گفتم:مرد؟فرمود:آرى،
گفتم:بعد از او چه كسى امام ما است؟
فرمود:اگر خدا خواهد تو را به امامت رهبرى مىكند،
گفتم:قربانت،عبد اللّه معتقد است كه پس از پدرش اوست،
فرمود:عبد اللّه مىخواهد خدا عبادت نشود.
(عرض كردم:قربانت،پس از او چه كسى امام است؟
فرمود:اگر خدا خواهد تو را هدايت نمايد) گويد:گفتم:قربانت،شما هستيد آن امام،فرمود:نه من اين را به تو نمىگويم،با خود گفتم:من درست سؤال نكردم،سپس به او گفتم:قربانت،براى شما امامى هست، فرمود:نه،در اينجا يك احترام و هيبتى از آن حضرت بر دل من وارد شد كه جز خدا عز و جل نمىداند،بيش از آنچه در موقع تشرّف به حضور پدرش از او در دل من واقع مىشد.
سپس گفتم:قربانت،از تو بپرسم چنانچه از پدرت مىپرسيدم؟ فرمود:بپرس تا جواب بگيرى ولى فاش مكن،اگر فاش كنى،همان سر به باد دادن است،از او پرسش كردم و معلوم شد دريائى است بيكران، گفتم:قربانت،شيعيان تو و پدرت اكنون سرگردانند،من به آنها اعلام كنم و آنها را به شما دعوت كنم،با تعهد بر كتمانى كه از من گرفتيد، فرمود:به هركدام كه رشيد و خردمند و رازدارند اعلام كن و با آنها شرط كن كتمان كنند،اگر فاش سازند،سر به باد دادن است و اشاره به گلوى مبارك خود كرد.گويد:از نزد آن حضرت بيرون آمدم و به ابو جعفر احول برخوردم،گفت:چه خبر دارى؟گفتم:راه هدايت،و داستان را برايش بازگفتم،گويد:سپس فضيل و ابو بصير را ديدار كرديم و آنها هم خدمت آن حضرت رسيدند و سخن او را شنيدند و با او سوال و جواب كردند و به امامت آن حضرت يقين نمودند،سپس مردم شيعه با ما فوج، فوج،تماس گرفتند،هركه خدمت آن حضرت رسيد يقين به امامت او كرد،جز دسته عمار(بن موسى ساباطى)و اصحاب او،و عبد اللّه تنها ماند،كمى از مردم به وى مراجعه مىكردند،چون چنين ديد،حال مردم را پرسيد،به او گزارش دادند كه هشام مردم را از دور تو پراكنده كرد، هشام گويد:عدهيى را در مدينه سر راهها نشانيد كه مرا بزنند.